غریب بود و از راه دور آمده و در نیشابور مهمان بود.
نماز صبح را خواند، سه ربع مانده تازه هوا روشن شود سریع و تک و تنها به حمام آمد. تقریبا هیچ کس در حمام نبود، مردم هنوز نیامده بودند.
پیرمردی مسافر هم از کوه سرخ آمده بود نیشابور و حالا آمده بود حمام.
به پیرمرد سلام کرد و نشست شروع کرد دست و صورتش را شستن.
پیرمرد به او گفت: پشت من را یک کیسه میکشی؟
مرد غریب گفت: بله.
انگار که چهل سال است متخصص کیسه کشیدن است، با مهربانی و حوصله بدن پیرمرد را کیسه میکشید.
کم کم مردم آمدند حمام و وقتی مرد غریب را میدیدند با تعظیم سلام میکردند.
پیرمرد دید قیافه ها همه متعجب است. چند نفر که نشستند یواشکی به یکی گفت آقا کیست که همه به او احترام می کنند؟
گفت: نمی شناسی؟
پیرمرد گفت: نه.
گفت: این پسر فاطمه زهراست.
پیرمرد متوجه شد که این آقا حضرت رضا علیه السلام است، شرمنده شد، میخواست برگردد.
امام فرمود: بنشین تا کارم تمام نشود تو را رها نمیکنم، خوب باید بشورم.
امام فرمودند: بنشین، دیشب میدانستم تو از چند فرسخی به عشق دیدن من میخواهی بیایی نیشابور، آمدی به این حمام رسیدی گفتی بد است با گرد و غبار چرک بروم دیدار، من خودم پیش تو آمدم.
(برگرفته از سخنرانی استاد انصاریان)
***
اگر واقعا بخواهیم پاک شویم و صادقانه تلاش کنیم و ارتباطمان را با ولی خدا حفظ کنیم، امام خودش سراغمان خواهد آمد.
اصلا خدا امام را فرستاده تا بدی های ما را بشورد و پاک کند و آماده دیدار خدا شویم.
***
آقا جان امام رضا جان، دلهای ما و جانهای ما پر از درد و چرک است و ما حتی خواستن هم بلد نیستیم خودت کرامت کن و دستی بر سرمان بکش.
*ولادت با سعادت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام بر شما مبارک🌷*
هرچند حال و روزه من و زمان بد است
یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است
حتی اگر به آخر خط هم رسیدهای
آنجا برای عشق شروعی مجدد است
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
پروفسور بولون در ۱۹۱۲ میلادی در بلژیک به دنیا آمد. در سال ۱۹۵۵ به درخواست وزارت ایران به مشهد آمد و با قرار داد آستان قدس به مدت سه سال به عنوان رئیس بخش جراحی بیمارستان امام رضا مشهد مشغول خدمت شد.
این قرار داد بعدها تمدید شد بطوری که به مدت پانزده سال ریاست بخش جراحی بیمارستان را بر عهده داشت. او در جریان عمل جراحی آیت الله میلانی مسلمان و شیعه دوازده امامی شد و نام عبدالله را برای خودش انتخاب نمود.
در بیمارستان محل کارش بارها شاهد شفا گرفتن بیماران بود که همین امر باعث محکم شدن او در عقیده اش میشد. بعضی اوقات بعد از شفای بیماری توسط امام رضا (علیه السلام) ساعت ها همراه با او گریه می کرد.
او وصیت کرد که پس از مرگش او را در شهری که آیت الله میلانی مدفون است دفن کنند. سر انجام وی در مشهد مقدس در گذشت و در ضلع شرقی آرامگاه خواجه ربیع مشهد به خاک سپرده شد.
ماجرای شیعه شدن ایشان:
مرحوم آیت الله سید محمدهادی میلانی (ره) دچار بیماری معده شدند. پرفسور ایشان را عمل کرد. و پس از یک عمل سه ساعته و زمانی که ایشان در حال به هوش آمدن بودند، به مترجم دستور داد تمام کلماتی که ایشان در حین به هوش آمدن می گویند را برایش ترجمه کند.
مرحوم میلانی در آن لحظات فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت می کردند.
پس از این مساله پروفسور برلون، گفت؛ كلمه شهادتین را به من بیاموزید؛ زیرا از این لحظه می خواهم روی به اسلام بیاورم و پیرو مکتب این روحانی باشم.
وقتی دلیل این کار را جویا شدند، پروفسور برلون گفت؛ تنها زمانی که انسان شاکله وجودی خود را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، نشان می دهد، در حالت به هوش آمدن است و بنده دیدم که این آقا، تمام وجودش محو خدا بود، در آن لحظه به یاد اسقف کلیسای کانتربری افتادم که چندی پیش در همین حالت و پس از عمل در کنارش ایستاده بودم و دیدم که او ترانه های کوچه بازاری جوانان آن روزگار را زمزمه می کند.
در آن لحظه بود که فهمیدم حقیقت، نزد کدام مكتب است.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
پاتوق بچه شیعه ها
@shia_patogh
از جنایتهای وحشتناك دوران صدام در عراق ماجراهای عجیب و غریب نقل میشود که حتی بعضی را به سختي میتوان باور کرد.
یکی از ماجراها عبرتی شگفت انگیز از گردش روزگار است که در خاطرات "پاریسولا لامپسوس" معشوقه يوناني صدام نقل شده.
از جمله احزاب مخالف صدام حزب سوسیالیست بود که دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود "برزان تكریتی" سپرد.
یکی از دستگیر شدگان این حزب، "میاده" زن ۲۲ ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند.
"میادہ" نه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی میکرد که قبل از اعدام در نامه ای به "برزان " برادر صدام ، از او خواست اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند، اما "برزان" قبول نکرد و در جواب نوشت:
جنین داخل شکم هم باید بمیرد و با تو دفن گردد؟
"میادہ" که روزهای آخر بارداری را طی میکرد، پای چوبه دار رفت و در حين اعدام، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف روی تخته پایین افتاد.
"رضيه" زن زندانبان، با اشاره رییس زندان، طفل را در لباس های مادرش پیچیده و به گوشه ای منتقل کرد و رییس زندان در گزارش نوشت: جنین با مادر بر چوبه ی دار ماند تا مرد؟
رییس و پزشک زندان و زن زندانبان، هم قسم شدند که راز را مخفي دارند و "رضیه" نوزاد را به خانه ببرد و شناسنامه برای کودک بگیرد و او نوزاد را "وليد" خواند.
سالها بعد که "وليد" بزرگ شد برادر خانم "مياده" (دایی واقعی ولید) که در آلمان زندگی میکرد و خبرهایی درباره خواهرزادهاش دریافت کرده بود پس از سقوط رژیم بعث به عراق آمد تا یادگار خواهرش را پیدا کند و با خود ببرد و از روی نشانی هایی که "رضیه" داده بود او را یافت،
اما "وليد" قبول نکرد که مهاجرت کند و گفت: "رضيه" مثل مادرم هست، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برایم کشیده، هرگز تنهایش نمی گذارم. و این زمانی بود که "رضیه" بازنشسته شده بود و توانست "وليد" را بجای خود، به عنوان مأمور زندان جایگزین کند.
افراد حزب بعث یکی پس از دیگری دستگیر می شدند، از جمله "برزان تکریتی" جنایتکار، برادر ناتنی صدام و از قضای الهی، "وليد" پسر خانم "میادہ"، مسئول مستقیم سلول "برزان تكریتی" شد و قصه مادر و فرزند درون شکمش را برای "برزان" تعریف کرد و گفت: آن فرزند من هستم!
"برزان " با شنیدن این داستان از زبان "وليد" اختیار از کف داد و بر زمین افتاد.
پس از تأیید حکم اعدام برزان ، "وليد" به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام شد و با دست خود طناب دار را بر گردنش انداخت!
زائری
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
پاتوق بچه شیعه ها
@shia_patogh
روزی امیرالمومنین علیه السلام
در مسجد نشسته بودند
و مردم گرد او جمع بودند
مردی برخاست و گفت: یا امیرالمومنین
چطور میشود که شما در مکانی هستی
که خداوند شما را در آن مکان فرود آورده
در حالی که پدر تو به آتش در عذاب است؟
حضرت فرمودند:
خدا زبانت را ببرد
قسم به خدایی که
محمد صلى الله علیه و آله
را به پیامبری مبعوث فرمود
اگر پدرم تمام گناهکاران زمین
را شفاعت کند
خداوند آن را می پذیرد
مگر می شود که پدرم
به آتش در عذاب باشد
و فرزند او قسیم بهشت و جهنم باشد؟!
قسم به آنکه
محمد صلى الله علیه و آله
را به پیامبری مبعوث فرمود
بی شک نور پدرم در روز قیامت
همه انوار خلایق جز پنج نور
نور محمد صلى الله عليه و آله
و نور من نور حسن و حسین و
نُه فرزند از اولاد حسین
را خاموش و بی اثر می سازد(غلبه میکند)
زیرا نور او از نور ماست
خداوند آن را در هزار سال
پیش از خلقت آدم آفرید.
الاحتجاج، جلد۱، صفحه ۲۲۹
۲۶ رجب سالروز وفات حضرت ابوطالب است. مردی که به گونه ای شایسته شناخته نشده.
شادی روح این مرد بزرگ صلواتی هدیه کنید
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
پاتوق بچه شیعه ها
@shia_patogh
♦️ *رهبرمعظم انقلاب* : گاهی دل از غم مالامال میشود -از این قبیل قضایا در زندگی انسان هست؛ چه زندگی فردی، چه زندگی اجتماعی-
امّا عزم و اراده باید راسخ بماند، گام باید محکم برداشته بشود؛
غمهایی هست که کوهها را میشکند، [ولی] انسانِ مؤمن را نمیتواند بشکند؛ راه را باید ادامه داد...
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
رفیقی چند روز پیش میگفت: نا امید شدهایم، کمی هم از امید بگو! از راهی که میتوان یافت یا ساخت.
🔹️از من بپرسید، ناامیدی آفت ذهنهای ساده است؛ ذهنهایی که آنقدر هستی را ساده کردهاند که هیچ فرصتی در دل معادلاتش یافت نمیشود. یا از دریچه دیگر، ذهنهایی که تعادلی در نگاه ساختار-عاملی ندارند؛ یا همه چیز را معلول ساختار میبینند و به خود حق عاجز بودن میدهند، یا در نقطه مقابل، همهچیز را قابل تغییر میدانند و بعد از چند برخورد با دیوارهای شیشهای ساختارها، مایوس میشوند. ساختار که میگویم، منظورم عامِ عام است، از ساختارهای عیان و نیمهعیان اجتماعی، تا ساختارهای کاملا پنهان ذهنی و زبانی و غیره.
🔹️امید، پاداشی است که به ذهنهای پیچیده و صبور میدهند. آدمی که هر روز فقط ۱ درصد از روز قبلش بهتر میشود، چقدر در پایان سال پیش افتاده؟
ذهن ساده این یک درصد را در ۳۶۵ روز سال ضرب میکند و میگوید ۳۶۵ درصد.
ذهن نیمهپیچیده میگوید این محاسبه غلط است. مثلا از روز دوم به سوم، این "آدمِ یکدرصد رشد کرده"، یکدرصد رشد میکند، نه آدم روز اول. پس جواب درست، به توان ۳۶۵ رساندن عدد ۱.۰۱ است. حساب کنی میشود حدود ۳۷۰۰ درصد یعنی سی و هفت برابر روز اول!
️ ذهن پیچیده میداند که حتی این هم غلط است. کسی که ۱٪ رشد کرده، در روز دوم به انسانی دیگر با مهارتهایی دیگر با افقی دیگر، با مدل تفکر دیگر تبدیل شده که جهان را طور دیگری میبیند و جهان هم طور دیگری به او نگاه میکند. او در جهان فرصتهای جدیدی مییابد و بقیه هم او در او فرصتهای جدیدی برای تعامل میبینند. ذهن پیچیده بازی را مثل مار و پله میبیند، که گاهی یک خانه جلوتر رفتن، سرنوشت بازی را زیر و رو میکند. ذهن پیچیده میگوید فقط راه بیفت و هیچ محاسبهای نکن؛ حتی اگر پایت شکسته، خودت را کشانکشان جلو ببر؛ جلوتر خبرهایی است که فقط با رفتن میتوانی ببینی و درکشان کنی.
🔹️تا اینجایش را خدا و پیغمبری ننوشتم. ذهن خیلی پیچیده میگوید: راه که بیفتی، خدا به کار تو ضریب میدهد. راه بیفت و بگذار ردّ پایت بر زمین، نامه درخواستی باشد که به خدا مینویسی.
🔹️یک کاری بکن، یک چیزی یاد بگیر، یک چیزی بنویس، یک چیزی بساز، یک زنگی بزن، یک قراری بگذار، یک کاری بکن. راه برو، فقط یک درصد راه برو. ایدهات را مسخره میکنند؟ یک نمونه ولو مسخره از آن بساز و بفرست برای صد نفر که ۹۹ نفرشان به تو بخندند. نمیدانم، یک کاری بکن، یک کار حتی مسخره. یک چیزی یاد بگیر ولو یک چیز کوچک. سر و پا یک تعادلی با هم دارند. بزرگ شدن سر نسبت به پا، قلم پا را میشکند؛ زیاد فکر کردن، گاهی وزنه میشود برای راه رفتن..
امید، پاداش ذهنهای پیچیده و صبور است.
🔹️فقیر بود. آمده بود از پیامبرمان کمکی بگیرد. نشسته بود و منتظر بود که در فرصتی حرفش را بزند. آقا یک طوری که مثلاً مخاطبش عام است، فرمودند: "کسی که از ما چیزی بخواهد، به او میدهیم و کسی که بینیازی نشان دهد، خدا بینیازش میکند." مطلب را گرفت ولی بعدا همسرش گفت شاید برداشتت اشتباه باشد. دوباره برگشت و سه بار این ماجرا تکرار شد. فهمید ماجرا را. نه کاری بلد بود و نه پولی داشت. رفت یک تبر قرض کرد. از کوه و دشت هیزم جمع کرد و آورد فروخت. یک مدتی بعد، تبر را خرید، بعدتر دوتا شتر خرید و همینطور روز به روز غنیتر شد.
🔹️راستش را بخواهید من باور نمیکنم کسی سراغ پیامبر ما بیاید و بعد آقا دست خالی برش گردانند. آقا کف دست او چند حبه شیرین "امید" گذاشتند. و این امید شد سرمایه اولیه تجارت او.
میدانید کجایش برایم جالب است؟ اینکه "...خدا بینیازش میکند..."، چطور در این داستان دارد رقم میخورد. خدا از طریق قدمهای کوچکی که خودت برمیداری، بینیازت میکند.
امید پاداش ذهنهای پیچیده و صبور است. امید پاداش دلهای با ایمان است..
📌 چند حبه شیرین امید
🖋 علیرضا قربانی
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
پاتوق بچه شیعه ها
@shia_patogh
بسم الله الرحمن الرحیم
حرقوص ابن زهیر صحابی رسول خدا بود و در جنگهای صدر اسلام شرکت داشت.
پس از غزوه حنین، پیامبر با هدف تالیف قلوب مشرکان تازه مسلمان، غنائم بیشتری به آنها داد. در نگاه کوتاه حرقوص، این رفتار پیامبر مصداق بیعدالتی بود. این بود که نزد رسول خدا رفت و با عتاب و بیادبانه خطاب به ایشان گفت:
"اعدل یا محمد!"
(ای محمد، با عدالت غنائم را تقسیم کن!).
رسول خدا فرمود: "وای بر تو! اگر عدالت نزد من نباشد، کجا خواهد بود؟"
یکی از صحابه خواست گردنش را بزند که رسول خدا(ص) فرمود:
"رهایش کنید که پیروانی خواهد داشت و همچون تیر که از کمان میجهد، از دین بیرون خواهد رفت".
در ماجرای صفین، حرقوص و برخی یارانش در دام فریب عمروعاص افتادند و پس از حکمیتی که خود طالب آن بودند، گستاخانه از امام(ع) خواستند توبه کند.
فرجام او، هلاکت در جنگ نهروان به دست سپاه امیرالمومنین بود.
عدالت، هدف انبیاء(س) است. عدالت، شرط مشروعیت ولی فقیه است. اما عدالت جز در سایه دین محقق نمیشود و جز در ذیل ولایت، دست یافتنی نیست. فرجام نگاه حرقوصی به عدالت، بازی در نقشه عمروعاصهای زمان است. رویکرد نبوی و علوی به عدالت حتما با رویکرد حرقوصی همخوانی ندارد.
حواسمان باید خیلی جمع باشد به اسم حق طلبی و عدالت خواهی دچار ظلم نشویم. تا مبانی ما شکل نگرفته باشد با تندی و افراط عمل کردن ضررش بیش از سودش خواهد بود.
امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند:
اَلْعَامِلُ عَلَى غَیْرِ بَصِیرَةٍ کَالسَّائِرِ عَلَى غَیْرِ اَلطَّرِیقِ لاَ یَزِیدُهُ سُرْعَةُ اَلسَّیْرِ إِلاَّ بُعْداً
کسى که بدون بینش عمل کند، همچون کسى است که در بیراهه رود، هر چه تندتر رود، از راه دورتر مى افتد.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
پاتوق بچه شیعه ها
@shia_patogh
✒️
#سفر_عشق
#جوان ۲۲ مهر ۹۸
حسین قدیانی: عزم #سفر که میکنیم، محاسبه هم دنبالش میآید؛ اینکه کی برویم، کجا برویم و کجا بمانیم تا بیشتر لذت ببریم از سفر! همه دوست داریم در سفر راحت باشیم! اصلا دلیل محبوبیت سفر همین است که چند روزی رها میشویم! رها از کار و دفتر و اداره و ترافیک و کلا همه چی! کافی است یک بار و فقط یک بار در سفری دچار بیجایی و بیخوابی و استرس شویم؛ دیگر رفتن به آنجا را برای خود ممنوع میکنیم! میگردیم و مقاصد بهتری پیدا میکنیم! سفرهای بهتری! کمدردسرتری! سفر است دیگر! قرار نیست که حالمان را بد کند! قرار است بهترمان کند! آسوده باشیم چند روزی! خوش بگذرانیم! حالا فرض کنید مسافرتی رفتهاید پر از ازدحام، پر از معطلی، پر از شلوغی، پر از خطر و پر از هر چیزی که مخل آسایش شماست! اگر شما دوباره آن سفر را بخواهید تجربه کنید، خیلیها در عقلتان شک میکنند و اگر بشود سهباره و چهارباره و پنجباره، خلقالله خواهند گفت: "این هم مثل اینکه #عاشق است!" و خواهند گفت: "ببین چه دلی به مقصد و مقصود سفرش داده که باز هم آزار و اذیت جسم و جان را به تن میخرد و میرود خرابات!" و خواهند گفت: "آن خراباتی که میرود، واقعا کجاست و مگر چقدر دلرباست که با وجود این همه مشقت و مرارت، گویی اصلا آزاری نمیبیند و اذیتی نمیشود؟!" و خواهند گفت: "اتفاقا جسم و جانش بال درمیآورد در این سفر! انگار جوری است که جز زیبایی چیزی نمیبیند!" و خواهند گفت: "کاش ما هم تا این حد عاشق سفری، عاشق مقصد و مقصودی، عاشق راه و مسیری و عاشق کسی بودیم که حاضر بودیم اینجور به عشقش دل بزنیم به سختیها!" و خواهند گفت: "قطعا این جاذبه عجیب و غریب، دوطرفه است! قطعا این یک #عشق دوسویه است!"
آری! #کربلا هم مسافرانش را دوست دارد! #اربعین هم زوارش را دوست دارد! و #حسین هم دلباخته به دلباختگانش! و #عباس هم عاشق عشاق علمدار است! و #زینب هم هوادار هوادارانش! و اگر اینگونه نبود و اگر جز این بود که این یک کشش مشترک است، کجا دوام میآورد این سفر، اینهمه؟!
دیشب رفیقم از "مهران" زنگ زده که یک شبانهروز منتظریم تا نوبت ما هم بشود! همه پارکینگها پر است! همهجا پر از آدم است؛ غلغلهها! انگار #صحرای_محشر است! ولی جانم به حسین که هیچکس هم برنمیگردد!
▪️صدای چیست میآید علی جان؟
▫️هان! صدای یک #پیرمرد است! دارد #زیارت_عاشورا میخواند و مدام به #ارباب میگوید؛ یعنی من کربلات رو نبینم و برگردم؟! دلت میآید حضرت حسین؟! آیا چون زیاد هواخواه داری، پس ما برگردیم؟! نه! برنمیگردم! برنمیگردیم...
#زیارت_اربعین
#حسین_قدیانی
دم مرز یک ساعتی منتظر ماشین برای نجف بودیم، پیدا نمی شد. از بس جمعیت زیاد بود دشت کاملا پر شده بود از زوار اربعینی امام حسین. در اوج ناامیدی کامیون حشد الشعبی که مجانی زوار را نجف می برد، رسید. در کمتر از یک دقیقه پر شد. من و پسرم عقب کامیون سوار شدیم و خانمم و دو دخترم رفتند جلو. اما چه جلوی کامیون و چه عقب، جای سوزن انداختن که چه عرض کنم، راه برای نفس کشیدن هم نبود!!
🔸🔸
نزدیک غروب بود که سوار شدیم ابتدای مسیر هنوز سختی راه خودش را نشان نداده بود، با دور و بری ها شروع کردیم گپ زدن و سرعت سرسام آور کامیون هم که بماند، هیجان مسیر را دو چندان کرده بود.
در راه هم چندین بار به موکبها رسیدیم و حسابی به فیض رسیدیم.
ساعت نزدیک ده و یازده که شد، خواب سراغ مان آمد اما مگر می شد خوابید، دست و پای حداقل چهار نفر قاطی دست و پای هر نفر شده بود. برای عده ای که حتی جا برای نشستن هم نبود.
🔸🔸
در گیر و دار دست و پنجه نرم کردن با خواب بودیم که به یک باره باران گرفت چه بارانی!!
کامیون هم که هیچ سرپناهی برای جلوگیری از باران نداشت. باران شدید و شدیدتر می شد، باد هم که به تندی می وزید مزید بر علت شده بود. تمام هیکل مان خیس آب شده بود و از سرما به خودمان می لرزیدیم. نزدیک به ۴ ساعت به همین منوال گذشت. از شدت خواب چشمها ناخودآگاه روی هم می رفت ولی سرمای شدید و لرزی که همه وجودت را گرفته بود اجازه خوابیدن نمی داد.
🔸🔸
جالب این که در تمام این مدت کسی غرغر نکرد، خیلی ها شوخی می کردند، البته از یک جایی به بعد شوخی ها تمام شد و سکوت بود و سکوت ولی کسی غر نزد، کسی با کسی دعوا نکرد. پسرم در تمام این مدت کنارم بود و من نگران بودم که سینه پهلو نکند و زیارت کوفتش بشه و ...
ساعت ۲ نیمه شب رسیدیم نجف، الحمدلله هیچ کداممان مریض نشدیم. پسرم هم با جذابیت مسیر را برای مادر و خواهراش که اونها هم خیلی بهشون سخت گذشته بود، تعریف می کرد.
🔸🔸
تناقضات عجیبی این سفر دارد یکیش سختی های شیرین است.
این مسیر را خانوادگی طی کنید.
حسین کاظم زاده
آن یار دلنوازم...
خاطره ای بسیار زیبا، از استاد زرین کوب نویسنده و تاریخ نگار ایران
روز #عاشورا بود و در مراسمی به همین مناسبت به عنوان سخنران دعوت داشتم ، مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی، نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و تصویر را روی آن زده بودند انداختم و وارد مسجد شده و در گوشه ای نشستم ، دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی خودم می گشتم، موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند، برای همین نمیخواستم فعلا کسی متوجه حضورم بشود، هر چه بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم، ذهنم واقعا مغشوش شده بود که پیرمردی که بغل دستم نشسته بود با پرسشی رشته ی افکار را پاره کرد:
ببخشید شما استاد زرین کوب هستید؟
گفتم: استاد که چه عرض کنم ولی زرین کوب هستم.
خیلی خوشحال شد مثل کسی که به آرزوی خود رسیده باشد و شروع کرد به شرح اینکه چقدر دوست داشته بنده را از نزدیک ببیند .
همین طور که صحبت می کرد، دقیق نگاهش می کردم ، این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن من را داشته باشد؟ چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد؟ پیرمردی روستایی با چهره ای چین خورده و آفتاب سوخته، متین و سنگین و باوقار.
می گفت مکتب رفته و عم جزء خوانده، و در اوقات بیکاری یا قرآن می خواند یا غزل #حافظ و شروع به خواندن چند بیت جسته و گریخته از غزلیات خواجه، و چه زیبا غزل حافظ را می خواند.
پرسیدم: حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید؟
گفت: سؤالی داشتم
گفتم: بفرما
پرسید: شما به فال حافظ اعتقاد دارید؟
گفتم: خب بله، صددرصد
گفت: ولی من اعتقاد ندارم
پرسیدم : من چه کاری میتونم انجام بدم ؟ از من چه خدمتی بر میاد؟( عاشق مرامش شده بودم و از گفتگو با او لذت می بردم )
گفت: خیلی دوست دارم معتقد شوم ، یک زحمتی برای من می کشید؟
گفتم : اگر از دستم بر بیاد، حتما ، چرا که نه؟
گفت: یک فال برام بگیرید
گفتم ولی من دیوان حافظ پیشم ندارم
بلافاصله دیوانی جیبی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت: بفرما
مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم، نیت کنید
فاتحه ای زیر لب خواند و گفت: برای خودم نمی خوام ، می خوام ببینم حافظ در مورد امروز ( روز عاشورا ) چی می گه؟
برای لحظه ای کپ کردم و مردد در گرفتن فال .
حافظ، عاشورا، اگه جواب نداد چی؟ عشق و علاقه ی این مرد به حافظ چی میشه؟
با وجود اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم، غزلی به ذهنم نرسید که به طور ویژه به این موضوع پرداخته باشد.
متوجه تردیدم شد، گفت: چی شد استاد؟
گفتم : هیچی، الان در خدمتتان هستم.
چشمانم را بستم و فاتحه ای قرائت کردم و به شاخه نباتش قسمش دادم و صفحه ای را باز کردم :
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
#قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
خدای من این غزل اگر موضوعش
#امام_حسین و وقایع روز و شب یازدهم نباشد، پس چه می تواند باشد ، سالها خود را حافظ پژوه می دانستم و هیچ وقت حتی یک بار هم به این غزل، از این زاویه نگاه نکرده بودم ، این غزل ، ویژه برای همین مناسبت سروده شده
بیت اولش را خواندم از بیت دوم این مرد شروع به زمزمه کردن با من کرد و از حفظ با من همخوانی می کرد و گریه می کرد طوری که چهار ستون بدنش می لرزید ، انگار داشتم روضه می خواندم و او هم پای روضه ی من بود.
متوجه شدم عده ای دارند ما را تماشا می کنند که مجری برنامه به عنوان سخنران من را فراخواند و عذرخواهی که متوجه حضورم نشده ، حالا دیگه می دونستم سخنرانی خود را چگونه شروع کنم .
بلند شدم، دستم را گرفت میخواست ببوسد که مانع شدم، خم شدم دستش را به نشانه ی ادب بوسیدم.
گفت معتقد شدم استاد، معتقد بووودم استاد، ایمان پیدا کردم استاد، گریه امانش نمی داد
آنروز من روضه خوان امام شهید شدم و کسانی پای روضه ی من گریه کردند که پای هیچ روضه ای به قول خودشان گریه نکرده بودند.
#دکتر_عبدالحسین_زرین_کوب
بسم الله الرحمن الرحیم
مردم گرفتارند و دستِ من بسته!
پریشانیاش به سرعت تبدیل به دلتنگی شد. عادت داشت که هر وقت زمانه بر او سخت میگرفت و همۀ درها بر او بسته میشد، سراغ استادش میرفت و غم و غصههایش را با استاد تقسیم میکرد.
استاد که در غمگساری از شاگرد بدیل نداشت، غالبا با چند جمله و گاه هم با چند کلمه، غمِ شاگرد را به نشاطی تازه و درماندگیاش را به عزمی راسخ تبدیل میکرد.
این بار پریشانیِ شاگرد با نوبت های پیشین تفاوت داشت. پریشانیِ جدید به خودش مربوط نمیشد؛ دلیل این پریشانی چیزی غیر از این نبود که راهِ برون رفتی به ذهنش نمیرسید و به قول خودش «دستش بسته بود».
لباسهایش را پوشید، سر و وضع خود را مرتب کرد و به سمت منزل استاد به راه افتاد. به منزل استاد رسید و بر خلاف نوبتهای پیش که اندکی معطل میشد تا بتواند با استاد همکلام شود، این بار از انبوه شاگردانی که معمولا دور استاد حلقه میزدند و برای طرحِ پرسش از استاد بر همدیگر سبقت میگرفتند خبری نبود.
سؤال استاد از شاگرد که «در چه حال به سر میبری؟» سرآغاز گفتگو شد. همین جمله کوتاه که نشان از همدلی استاد با شاگرد داشت، بهانهای شد تا شاگرد سفرۀ دلش را باز کند و بدون وقفه، جملات زیر را به زبان جاری کند:
«اغلبِ مردم گرفتارند و با فقر و نداری دست و پنجه نرم میکنند. تهیدستان زیاد شدهاند و فشار مالی، آنها را به ستوه آورده است. حاکمان هم کاری با مردم ندارند و مردم را در گرفتاری خود رها کردهاند. کاش کاری از من ساخته بود! افسوس که دستم بسته است. هر بار که گرفتاریِ مردم را میبینم، غصه بر قلبم هجوم میآورَد و غمی بزرگ بر جانم مینشیند. نه مالی دارم که به مردم ببخشم و نه کسی را میشناسم که گرفتارها را به ایشان ارجاع دهم. این قدر میفهمم که فقر ممکن است آدمهای کم ظرفیت را به مرز یأس و نومیدی بکشاند. کارم همین شده که مردم را به آنچه که خداوند به صالحان وعده کرده امیدوار کنم و روح امید را به کالبد زندگی شان بدمم و بدین وسیله نگذارم فقرشان به کفر تبدیل شود. برای مردم از زندگی ساده شما مثال میزنم، بلکه کمی از آلامشان بکاهم. از رنجهایی که بر پیامبران وارد شد سخن میگویم تا مردم را به صبر و مقاومت دعوت کنم. چه کنم؟ کارم شده حرف زدن و از از سخنِ تنها هم کاری ساخته نیست!.. »
سخن شاگرد که به اینجا رسید، استاد کلامش را قطع کرد و ابتدا با این جمله شاگرد را آرام کرد: «خیلی خوب! بسیار خوب! خداوند بیش از توان تو، کار و مسئولیتی از تو نخواسته است.»
در چهرۀ استاد نشانِ خوشحالی پیدا بود و از اینکه شاگرد برای گرفتاری مردم این قدر احساس مسئولیت میکند، احساس رضایتمندی میکرد. شاگرد آرام به نظر میرسید، اما هنوز قانع نشده بود. شاگرد بارها دیده بود که استاد دو کار را هرگز به کسی حواله نمیداد و خودش شخصا این دو کار را عهدهدار میشد؛ یکی عبادت بود و دیگری رسیدگی به گرفتاری مردم.
استاد با نگاهِ نافذش به چهرۀ شاگرد خیره شد و از او پرسید: «چرا نقش سخن و کلام را ناچیز میدانی؟» پیش از آنکه شاگرد پاسخی بدهد استاد با چند سؤالِ پیاپی، شاگرد را به سکوت و تفکر واشت.
ـ مگر نمیدانی که سرمایۀ اصلی پیامبران «سخن و کلام» بوده است؟ خداوند کدام پیامبرش را با کیسۀ طلا و نقره برای هدایت مردم مأمور کرده؟ اصلا توجه کردهای که خداوند خودش هم با کلام و گفتار، مردمان را به راه سعادت فراخوانده است؟
استاد که با این کلمات، کار شاگردش را تأیید کرده بود کلامِ خود را اینگونه ادامه داد:
اگر بتوانی که گرهای از کار مردم باز کنی، لحظهای درنگ نکن. اما اکنون که راهی جز کلام حق و دعوت به صبر و مقاومت باقی نمانده، همین مسیر را ادامه بده و قدر آنرا بدان و خداوند را بابت اینکه ابزار کار پیامبران را به تو ارزانی داشته شکر کن.
شاگرد از اینکه مسیرِ خود را درست انتخاب کرده، در پوست خود نمیگنجید. سخن استاد از همه جهت تمام بود. او بارها دیده بود که استاد با کلامش چگونه معجزه میکند و بنبستها را تبدیل به شاهراه میکند. این بار هم با معجزۀ کلام استاد، مطلبی تازه آموخت و راهی جدید و البته مسئولیتی تازه را فرا روی خود میدید.
استاد که کسی جز ششمین پیشوای صالحان، امام صادق ع نبود با این جمله شاگرد را برای ادای مسئولیتِ جدید روانه کرد:
ـ راهت را ادامه بده و از این که خداوند قدرتهای دیگرش را در اختیارت نگذاشته، غصه نخور.
نویسنده: حمزه شریفیدوست؛ عضو هیات علمی پژوهشگاه معارف
منبع: کتاب روضه کافی، کلینی، جلد اول، ص 276.
🔸آخرین معامله با امام زمان (علیه السلام)🔸
🌸 همین اواخر حیاتشان بود، در بیمارستان نمازی بستری بودند. نشر معارف می خواست اولین کتابشان را با عنوان آئینه تمام نما رونمایی کند و گفته بودند از میان صحبت های ایشان از ابتدای انقلاب تاکنون، قریب چهل عنوان احصاء شده که فصل به فصل رو نمایی خواهد شد ...
طبعاً شرایط جابجایی نداشتند. صدایم زدند و گفتند: «تو به جای من برو و این مطلب را از جانب من بگو ... »
🌸 این کتاب ها، آخرین معامله امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) با من است، بعد با صدایی که آرام از ته گلو شنیده می شد گفتند: «وقتی امامت جمعه را رها کردم و به قم آمدم هیچ کس همراهم نیامد حتی اولادم...! »
بعضاً تنها بودم. فقط برای سخنرانی ها محافظ می آمد و می رفتم. احساس کردم بیشتر از اینها باید برای امام زمانم کار کنم که این هم نیاز به تشکیلات و دفتر و دستک داشت. یک نوبت که همراه با همشیره زاده به جمکران رفتیم، به حضرت متوسل شدم که می خواهم تا وقت هست خدمتی کنم، اما امکانات خدمت را ندارم.
در خلال توسل، این از ذهنم گذشت که برای آنکه حضرت صاحب الزمان نسبت به متوسلینش توجه خاص پیدا کند، راه نشان داده اند و آن هم خواندن دعای ندبه در صبح هر جمعه است. نیت کردم که برای گشایش کارم، توفیق خدمت به دعای ندبه ایشان را تا آنجا که ممکن است ترک نکنم و همزمان متوسل هم باشم. چون از شرایط این دعا این بود که بصورت جمع خوانده شود، اعلام کردم من نیت دارم در منزل دعای ندبه برپا کنم. بعد از چندین هفته اداره اوقاف قم که متوجه نیت من شده بود، از من خواستند هر جمعه این دعا را در یکی از بقاع متبرکه برگزار کنم. هم هزینه تبلیغات و صبحانه و ... را به عهده گرفتند و هم نظم و نسقی به برنامه دادند؛ بصورتی که من برنامه های دیگرم را با آن تنظیم می کردم که مبادا هفته ای تعطیل شود.
🌸 بازار دعای ندبه ما رونق گرفت. اصحاب انگشت شمار آن به قریب صد نفری می رسید، بعضی وقتها هم بیشتر. از خلال این دعاها جوانان مخلصی کمتر از انگشتان دست، جذب مطالبم شدند و اعلام آمادگی کردند برای نشر این مطالب همه توانشان را وقف کنند.
چند هزار نوار سخنرانیم که مربوط به ابتدای انقلاب تا اواخر امامت جمعه بود، داشت خاک میخورد. همه را پیاده کردند، عنوان بندی کردند، خودشان ناشر پیدا کردند و حالا اولین عنوانش در حال رونمایی است. تا آخرین عنوان هم چاپ خواهد شد.
و این در حالی بود که قریب سه دهه بالاترین مقام استان فارس بودم با آن همه دفتر و دستک؛ اما آثار و برکات این چند جوان مخلص کجا ... !
🌸 بعد همینجوری که چشمانشان را می بستند، اشکی از کنار چشمشان جاری شد و گفتند: «از این آقا حاضرتر و ناظرتر مگر داریم؟! کِی او را صدا زدیم که جوابمان را نداد ...؟!»
در روز رو نمایی، مجالی برای صحبت ما دست نداد. اخوی بزرگمان را به جهت صحبت دعوت کردند.
📝#خاطره دکتر محمد علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر: 👈 @dralihaeri
💠حکایت
یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم باشد، محال است که سیب در آن پیدا نکنی!
انگار محکوممان کرده اند به سیب خوردن! یا رسم است هرروز سیب بخوریم!
هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است که سیب برای پوست مفید است.
امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود امد و شکایت کردم:"ای بابا... بازم سیب خریدی که! مامان! اینهمه میوه ی خوب!"
بعد یکهو دلم برای سیبها سوخت، یکی از آنها را برداشتم و خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم می اید!
آخر اصلا تقصیر سیبها نبود. اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز، میوه نوبرانه بودند و مارا منتظر میگذاشتند، شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند و بی صبرانه منتظر شان میماندیم و با ذوق و چندین برابر قیمت حالا میخریدیمشان و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم!
به نظرم بعضی آدمهاي خوب و با خاصیت، شبیه سیب هستند.
همیشه درکنارمان و در هر شرایط کمکمان هستند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور میکنند.
اما مثل سیب! به چشم نمی آیند و قدرشان را نمیدانیم و در عوض، قدر آدمهایی را میدانیم که هر از گاهی وارد زندگیمان میشوند و میروند،
مثل توت فرنگی! چون نوبرند رنگ و رویشان جذبمان میکند و سیب با وفا و پرخاصیت را میفروشیم به آن توت فرنگی آبکی که کمتر هست و تازه با قیمت بالا، برایش سر و دست هم میشکنیم!
حیف سیب که هر کارش کنی، سیب است و یاد نمیگیرد نوبرانه بودن را، کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را!!!
سعی كنيم قدر سيبهای زندگيمان را بيشتر بدانيم و آنها را به توت فرنگی های زودگذر نفروشيم.
#خانواده
#همسر
امشب آمدیم شهرستان و کمی دیروقت رفتیم منزل اخوی که خوار وبار فروشی دارد. با اینکه دیر وقت بود هنوز نخوابیده بود.
علت دیر خوابیدن را جویا شدم.
خانمش گفت امشب اصلا دیر به خانه آمده. اخوی گفت مشتری زیاد داشتیم امشب بیشتر مغازه ماندم.
علت بیشتر شدن ناگهانی مشتری را جویا شدم. جواب دادند چون امروز روز واریز یارانه بود!
بله بیست و هفتم ماه و روز واریز یارانه.
گفت بیشترین خرید هم مربوط به برنج بود و روغن و در مرتبه بعد قند و چای.
غم به دلم نشست. خیلی تحلیل لازم ندارد. معنای این اتفاقات روشن است. عدهای از مردم حتی توان خرید مایحتاج اولیه را هم از دست دادهاند منتظرند یارانه واریز شود تا خرید کنند.
البته نه همه مردم ولی مردم شهرستانهایی مثل نورآباد لرستان که نه کارخانه ای دارد و نه زیرساخت جدی و نه صنعت و نه مسولان به آن توجهی کرده اند و نه ...
مردم گله مندند و در عین حال بسیار بزرگوار و خوددار.
مسولین محترم خوب بدانند که در حوادث اخیر اگر عدهای معدود شعارهای ساختار شکنانه نمیداند و اموال عمومی را تخریب نمیکردند مردم خیلی جدیتر در صحنه اعتراض میماندند.
مردم دست از اعتراض خیابانی کشیدند چون احساس کردند عده ای فرصت طلب امنیت و انقلابشان را زیر سوال میبرند وگرنه مردم اعتراض و گله دارند و خیلی هم جدی اعتراض دارند.
رییس جمهور محترم به جای اینکه سعی کند با طرح مساله نقد به معصومین و حمله به عقاید شیعه ذهنها را منحرف کند و فرافکنی کند بهتر است به داد مردم فقیر و شایسته و بزرگوار برسد.
ریاست محترم قوه قضاییه به جای دعوای لفظی با زید و عمر با مفسدان اقتصادی برخورد کند تا مردم حداقل از جهت عاطفی زخمهایشان التیام یابد.
نسخه های درمانی قبلا پیچیده شده و فقط نیاز به عمل دارد. پیر فرزانه انقلاب بارها مطالبه کردهاند که با مفسدان اقتصادی برخورد قاطع شود و چاره اقتصاد هم توجه به توان داخلی و اقتصاد مقاومتی است.
به امید روزی که مردم هیچ نیازی به یارانه ها نداشته باشند؛ وعدهای که رییس جمهور محترم هنگام تبلیغات انتخاباتی خیلی شفاف و واضح قولش را به مردم داده بودند.
علی حسنوند
۲۷ دیماه ۹۶
نورآباد لرستان
گفتاری از #رهبر_انقلاب، ۷تیر۶۳، بخشی از متن #کتاب_قرارگاههای_فرهنگی
من یادم می آید یک شب در مسجد الجواد یک سخنرانی کردم، شب عاشورا بود. یک سخنرانی بسیار پرشوری. مرحوم طالقانی، مرحوم مطهری، و بعضی از اساتید دیگری که جزو بزرگان بودند، در آن جلسه خیلی تحسین کردند، تشویق کردند که عجب سخنرانی ای بود. آمدم منزل، یکی از دوستان مبارزمان آمد گفت: تو فهمیدی امشب چه کار کردی؟ گفتم: بله، مثل این که می گفتند سخنرانی خیلی خوبی بود. گفت: بله سخنرانی خیلی خوبی بود برای سازمان ها و گروه های چپ. گفتم: چطور؟ گفت: برای خاطر اینکه شما این دل ها را آتش زدید و ولشان کردید. شما سخنرانی کردید از امام حسین و از حرکت پرشور عاشورا و از اسلام، که به ما می گوید با ظلم مبارزه بکنید و از قرآن، که به ما می گوید با بدی سازش نکنید و از جان، که ودیعه ای است در دست انسان ها و باید در راه خدا بریزند و از «من رأی سلطانا جائرا»؛ اینها را به مردم گفتی بعد آمدی بیرون، آنها را رهایشان کردی. خب، این جوان مننتظر است یک جایی برود این متاع را عرضه کند. شما که تشکیلات ندارید، سازمان ندارید ، آنها سازمان دارند ، می آیند دامی می گسترانند ، از این زمینه مساعدی که شما آماده کردید آنها استفاده می کنند .
من ناگهان احساس کردم سرمان کلاه رفته . ده شب در مسجد سخنرانی می کردیم ، حرف می زدیم ، مطلب می گفتیم ، اما رها می کردیم جوان را . نه به سؤالش پاسخ می دادیم ، نه به اشکالش جواب می دادیم ، نه هدایتش می کردیم ، نه آموزشش می دادیم ، می رفت می افتاد توی دام تشکل های دیگر – چه تشکل های چپ ، چه تشکل های راست – همه خسارتی که ما کردیم از این باب است . شما خیال میکنید که ایدئولوژی ای که توده ای ها و منافقین و پیکاری ها و چریک های فدایی و به –و به اصطلاح فدایی و– دیگران دادند ، ایدئولوژی محکمی بود؟ ابدا، والله این قدر پوچ است این ایدئولوژی ها که هر کسی یک مقدار فکر کند ، پوچی آن را خواهد فهمید . پس چرا به دام افتادند ؟ چون ما این طرف سازماندهی نداشتیم ، تشکل نداشتیم . ما رها کردیم ، همین طور رفتند آنها . آمدند بنا کردند از این فضای مناسب و مساعد هیجانی و احیانا حتی فکری که ما فراهم کرده بودیم، استفاده کردند . یکی را زودتر بردند و یکی را دیرتر؛ ما این تجربه را کردیم، ما این ضرر را بردیم، میخواهیم «لایلسع العاقل من جحر مرّتین»*.
______
* عاقل -در روایت دیگر: مومن- از یک سوراخ دو مرتبه گزیده نمیشود.
به سند کتاب من لایحضرهالفقیه، باب النوادر
#محسن_مهدیان
والی دلها
حاج عبدالله والی
جهادگر بی ادعای بشاگرد

#امیرخانی:
بیست سال پیش که جوانتر بودم، یک روزی که اتفاقاً فکر میکنم پنجشنبه روزی بود، در میدان ونک با یکی از رفقا ایستاده بودم. نگفت یک منطقة محرومی هست، نگفت مثلاً یک جای دیدنی هست، نگفت مثلاً یک جایی، دوستانی هستند که مشغول کار جهادی هستند؛ گفت: یک آدم دیدنی وجود دارد، میآیی برویم او را ببینیم؟ گفتم: برویم. گفت: کِی؟ گفتم: همین الان. من فکر میکردم یک جایی است که فوقش باید از اینطرف شهر برویم آنطرف شهر. راه افتادیم و رفتیم. آرام آرام از میدان ونک راه افتادیم. گفت: حالا باید برویم. رفتیم نماز مغربوعشا را در جمکران قم خواندیم. تابستان بود، تیرماه. نماز صبح را در یزد خواندیم، نماز ظهروعصر را در مسجدی در میناب خواندیم، بعد خدمت حاجعبدالله والی در میناب رسیدیم. ایشان ما را دید و فرمود که فلانی آمدی اینجا چهکار؟ من گفتم: ما آمدهایم زیارت شما. ایشان فرمودند که میرفتید قم زیارت حضرت معصومه؛ زیارت مال حضرت معصومه است. واقیعت این است که این مهربانیهایی که ما توی این مجالس میگوییم، بعد از شناخت ایشان بود، والّا ایشان هم آن وجهة جلالی را داشتند و هم آن وجهة جمالی را.
ادامه در ادامه مطلب...
آخرین ماه مبارك رمضان دوران حیات امام، به گفتهی ساكنان بیت، از ماه مبارك رمضانهای دیگر متفاوت بود! به این صورت كه امام، همیشه، برای خشك كردن اشك چشمشان دستمالی را همراه داشتند، ولی در آن ماه مبارك رمضان، حولهای را نیز همراه بر میداشتند تا به هنگام نمازهای نیمه شبشان، از آن استفاده كنند!
این صوت رو یکی از مخاطبان عزیز(رضا دلسوخته 😉) برامون ارسال کردن وتاکید داشتن بدارم در کانال
تقدیم به شما
برای آقا رضا هم دعا کنید
برای همه بچه های پاتوق دعا کنید
روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند: آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود: شما دو توهین به من کردید . اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند و از گرسنگی سنگ به شکم خود بسته بودند...
فـاطمه لباس نو به تن کرده بود که پیامبر برای عروسی او خریده بود.
هنوز فـاطمه را به سوی خانه علی نبرده بودند که صدای #مستمندی از پشت در خانه به گوش رسید که می گفت: «لباس بر تن ندارم.»
فـاطمه نوجوان و نوعروس، خود را در مقابل تقاضای سائل می دید.
اگرچه بودند افراد دیگری که صدای سائل را شنیدند، #ولی_فـاطمه_نبودند.
زهرا در اندیشه شد، دو دست لباس داشت، یکی آن که همیشه می پوشید، مندرس و وصله دار و دیگری آن که پیامبر برای همین شب، شب عروسی اش، خریده بود.
اگرچه پیراهنِ گرانقیمتی نبود، ولی نو بود.
کدام را بدهد؟
عقل چوبین پای محاسبه گر اشاره به پیراهن مندرس می کرد که: تو عروسی! این یک شب که هزار شب نمی شود.
امشب اولین بار است که شوهرت تو را می بیند و تا اخر عمر با همین چشم که امشب تو را دیده، نگاهت خواهد کرد.
لباس کهنه از سر آن #فقیر هم زیادی است، مگر نباید هرکس طبق شئونش زندگی کند؟ به علاوه تو چه مسئولیتی داری؟ از تو بزرگ تر ها هم هستند که #صدای_فقیر را شنیدند. لابد کسی به او چیزی خواهد داد. تازه اگر خیلی احساس مسئولیت می کنی و احساساتی هستی، زندگی را فدای احساساتت نکن. همان لباس مندرس را بده...
فـاطمه نوجوان اندیشید: قرآن چه می گوید؟ و به یاد این آیه افتاد : {لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون}
لباس را فورا از تن در آورد و به سائل داد و کهنه را پوشید و علیوار به خانه علی رفت. علی نیز فـاطمه را چنین می خواست و می ستود
📖برگرفته از کتاب شَـهـرِ گُـمـشده
فاطمیه
فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایف سِحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استاد مردی هستی! ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت:
" مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟"
#جوامع_الحکایات_محمدعوفی
شش سال از ترور دکتر مجید شهریاری سپری میشود. او 44 سال داشت و متولد زنجان بود.
آنچه در ادامه میخوانید بخشی از متن مصاحبه دکتر علیاکبر صالحی است که اینک رییس سازمان انرژی اتمی است. او وقتی که شهریاری ترور شد نیز همین سمت را داشت.
به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
فرودگاه نجف-پرواز 3406 ایران ایر به مقصد تهران-جمعه 5 آذر 95 ساعت 12:05
🏴سوار شدیم و در صندلی ها قرار گرفتیم. هواپیما که آرام آرام در فرودگاه به سمت باند حرکت میکرد بلندگو روشن شد:
📢"بسم الله الرحمن الرحیم، خلبان قاسمی هستم و ورود زوار اباعبدالله را به پرواز 3406 شرکت هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران خوش آمد می گویم.
افتخار میکنم که در خدمت زوار امام حسین (ع) هستم."
🔻صدا را شناختیم. همان صدایی بود که هفته پیش در سفر تهران-نجف به زوار سلام داده و التماس دعا گفته بود و در طول مسیر کابین هواپیما را با پخش روضه اربعینی معروف حاج میثم مطیعی از بلندگو برای زوار ، حسینیه کرده بود.
📢"عزیزانی که در سمت چپ کابین هستند سی ثانیه بعد از بلند شدن هواپیما می توانند
ان شاءالله گنبد حرم آقا #امیرالمومنین را ببینند و هرچند قطعا عزیزان زیارت کرده اند،
ولی ان شاءالله زیارت وداع را از همین محل انجام خواهید داد."
🔻نیمه های پرواز بار دیگر کاپیتان بلندگو را روشن کردند و نزدیک شدن به #کربلا را از فاصله شصت کیلومتری اطلاع دادند و سلامی زیبا خدمت آقا #اباعبدالله و برادر بزرگوارشان تقدیم کردند.
🔻به همین ترتیب در نزدیک شدن به بغداد و کاظمین و نیز عبور با فاصله از سامرا نیز خلبان قاسمی با توضیح مسیر و صلوات و سلام بر امامین جوادین و امامین عسکریین علیهم السلام زوار را در بازگشت نیز به زیارت قبور کل ائمه ی عراق نائل ساختند.
✅✅✅✅
با خودم فکر میکردم چه مدینه فاضله ای بشود اگر هرکسی در هر موقعیت شغلی و اجتماعی ولایی باشد...
📢 بار دیگر بلندگو روشن شد و این بار کاپیتان با ذکر صلواتی زوار را به چند دقیقه ای ذکر مصیبت امام حسن مجتبی دعوت کرد! ...
🏴🏴🏴🏴
کربلا که کل ایوانها شلوغ... هیچ کس مثل تو بی زوار نیست... با کریمان کارها دشوار نیست...
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
هواپیما شده بود هیات و مسافران بلند بلند گریه میکردند و جواب روضه خوان را می دادند...
🏴🏴🏴🏴
🔻کم کم به فرودگاه امام خمینی (ره) نزدیک می شدیم،
#کاپیتان_قاسمی ورود ما را به خاک مقدس "کشور ولایت" جمهوری اسلامی ایران خوش آمد گفت و برای همه مسافران آرزوی سفر مجدد عتبات عالیات کرد.
🔺دلمان می خواست خلبان را از نزدیک می دیدیم و از او تشکر می کردیم ، اما نشد.
🔻ان شاءالله خداوند متعال #کاپیتان_قاسمی ها را برای ما زیاد کند و به امثال ایشان طول عمر و عزت زیر سایه اهل بیت عنایت فرماید.
آمین
داستانک جذاب حاج یوسف ملاقه چی
داستانکی درباره یک دزد محترم و راهکارهایی که برای دزدی به ذهنش رسیده

#میرزا_جوادآقا_طهرانی
مرحوم آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی، جبهه زیاد تشریف میآوردند، شبی که برای سخنرانی به تیپ امام جواد (ع) آمده بودند؛ موقع #نماز که شد، قبول نمیکردند امام جماعت باشند، خیلی اصرار کردیم که دلمان میخواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم اما قبول نمیکردند. .
#شهیدبرونسی عرض کرد: حاج آقا بروید جلو بایستید، ایشان فرموند: اگر شما دستور میدهید ، می روم، شهید برونسی گفتند: من کوچکتر از آنم که به شما دستور بدهم، از شما خواهش میکنم. فرمودند: نه خواهش شما را نمیپذیرم.
بچهها شروع کردند به التماس کردن که آقای برونسی، بگو دستور میدهم تا ما به آرزویمان برسیم، شهید برونسی که مردی با اخلاق بود، به ناچار با خنده گفت: حاج آقا دستور میدهم شما بایستید جلو! حاج میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز و حال عجیب، در حالی که اشک از چشمان این پیرمرد زاهد سرازیر بود، تمام شد.
بعد از نماز شهید برونسی را کنار کشیده و با چشمان اشک آلود، فرمودند: حاج عبدالحسین، مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید #برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما یاشید و ما را فراموش نکنید!
آن عالم #زاهد و #متواضع فرمودند: این تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد یادتان نرود؟! حتما مرا #شفاعت کن.

🌾 در حج قطره خون پشه ای بر احرامی یکی از اهل کوفه افتاده بود، چون بر عبدالله بن عمر وارد شد از او پرسید که آیا خون افتاده بر پیرهنم پاک است یا نجس؟
عبدالله گفت: از شما اهل کوفه در شگفتم، پارسال خون حسین بن علی فرزند پیغمبر را بر خاک ریختند و سکوت کردید و حالا از من می پرسی که احرامی ات با این خون نجس است یا پاک؟!
📚ابن اثیر، علی بن ابی الکریم، الکامل فی التاریخ، بیروت،دار صادر، ۱۳۸۶ ه.ق
آقاسیدمهدی قوام مرد بسیار بزرگی بود؛ اعجوبه ای بود. یک شب دزدی واردمنزلش میشود؛ همینکه فرشی راجمع کرده بودکه ببرد ، آقاسیدمهدی بیدارمیشود. باکمال خونسردی به اومیگوید:میخواهی فرش را چه کنی؟ دزدمیگوید: میخواهم بفروشم! آقاسیدمهدی میگوید: اگرخودت بفروشی به قیمت خوبی ازتو نمیخرند؛ من آن رابه توبخشیدم، برو آخر بازارعباس آباد، بگو مرا سید مهدی فرستاده است؛ به قیمت خوب میخرند و با پولش برو کاسب شو!
بعدا دیدند این شخص ، ازهمان پول فرش کاسبی راه انداخته و اهل عبادت و تقوا شده است
به نقل از استاد فاطمی نیا
ندیدم مردتنها مانده مصیبت دیده ای را که فرزندان و اهل بیت و یاران او را کشته باشند بدین قوت قلب و آرامش دل و جرات و اقدام.
نه پیش از او دیدم مانند وی و نه بعد از او

کار فرهنگی واقعی
حرم امام رضا علیه بچه ها رو تحویل میگیرن و اول بهشون یه هدیه کوچولو میدن بعد در یک راهرو انواع شعر و قصه و پرده خوانی و بازی و ... براشون انجام میدن
پدر و مادر هم یک ساعت فرصت دارن با خیال راحت و خوشحال😃 برن زیارت
باید به این مدل کارهای فرهنگی خدماتی فکر و بعد اجرا کنیم

وقتی از پشت پنجره ی داروخانه دیدم که یک نفر دارد با قفل ماشینم کلنجار می رود، ابتدا نزدیک بود بی اراده فریاد بزنم: دزد! دزد!
ولی بعد فکر کردم با یک خیز خودم را برسانم به ماشین و خفت طرف را بگیرم و حالش را جا بیاورم. نسخه را در جیب فشردم و خودم را از داروخانه بیرون انداختم و پر شتاب به سمت ماشین دویدم. اما هنوز به چند قدمی ماشین نرسیده، تصمیم گرفتم تمام تلاشم را برای حفظ آرامش به کار گیرم بلکه بهتر بتوانم دزد را گیر بیندازم و او را تحویل مقامات مربوطه بدهم.
جهت خواندن بقیه داستان به ادامه
تو ماشین که نشستم گفتم ببخشید عزیز میشه ضبط و خاموش کنی؟
گفت حاجی بخدا مجازه چیز بدی هم نمیخونه...
گفتم میدونم... ولی عزادارم!
گفت شرمنده و ضبط و خاموش کرد...
گفت تسلیت میگم اقوام نزدیک؟
گفتم بله. مادرم از دنیا رفته....
گفت واقعا متاسفم. داغ مادر خیلی بده... منم تو سن بیست و پنج سالگی مادرم و از دست دادم درک میکنم. البته مادرم مریض بود و زجر میکشید بنده ی خدا راحت شد.
بعد پرسید مادر شما هم مریض بودن؟
گفتم نه. مجروح بود...
پرسید یعنی چی؟
گفتم یه عده اراذل و اوباش ریختن سرش و تا میخورد کتکش زدن.
گفت جدا؟ شما هیچکاری نکردین؟
گفتم ما نبودیم. وگرنه میدونستیم چیکار کنیم...
گفت خدا لعنتشون کنه یعنی اینقد ضربات شدید بود؟
گفتم آره. مادرم سه ماه بستری شد و بعد از دنیا رفت....
گفت حاجی ببخشیدا عجب آدمای بی ناموسی بودن! من خودم همه غلطی میکنم؛ گاهی عرق هم میخورم ولی پای ناموس که وسط باشه رگ غیرتم نمیزاره دست از پا خطا کنم... بغضم گرفت... تو دلم گفتم کاش چند تا جوون عرق خور مثل تو بودن مدینه... نمیذاشتن به ناموس علی جسارت بشه... سکوتم و که دید گفت ظاهرا ناراحتتون کردم
گفتم نه خواهش میکنم. واقعا داغ مادر بده! مخصوصا اگه جوون باشه...
گفت آخی جوون بودن؟
گفتم آره. فقط هجده ساله بود...
پرسید گرفتی مارو حاجی؟ شما که خودت بیشتر از هیجده سالته چطور مادرتون.... حرفش و قطع کردم و گفتم مادر شما هم هست... این هجده ساله مادر همه ی ما شیعه ها، حضرت زهراست...
مکث کرد و با تعجب نگام کرد و بعد خیره شد به جاده....
گفت آها ببخشید تازه متوجه شدم... نمیدونستم اینجور احساس نزدیک بودن بین آدما به حضرت فاطمه هم وجود داره... راستی حاجی یه سی دی مداحی هم دارم البته برا محرمه ولی خب اگه دوس دارین بذارم....
جواب ندادم. داشبورد و وا کرد و یه سی دی گذاشت تو ضبط. نوای آشنایی بود...
یاحسین_غریب_مادر...
یه شب به دعوت برادر شهید قاسمی دعوت شدم برا سخنرانی تو یه مسجد حلقه صالحین بود .
🔴بعد از پایان مجلس دو تا جوون پیله شدن که حاجی ما رو هم با خودت ببر و کلی اسرار و التماس گفتم راهی نداره بازم ول کن نشدن گفتم چه نسبتی با هم دارین شماها گفتن پسر خاله هستیم خلاصه به اصرار شمارمو گرفتن و تلفنی پیگیر رفتن بودن از من انکار و از اونا اصرار گفتم صبر کنین برم اگه شد خبرتون میکنم اگه نشد هم برین دنبال افغان شدن ..(لهجه و مدرکداشته باشین)
نمیدونم این موجودات غیر زمینی از کجا شماره سوریه مو هم پیدا کردن و بعد رفتن بازم پیگیر بودن اینقدر که بلاخره فرماندهان رو متقاعد کردم که بیان اما خبری دیگه ازشون نشد...
🔴تا اینکه بعد از دو ماه تو تدمر وقتی گردان جدید اومد تو مسجد یکی با لهجه غلیظ افغانستانی از پشت صدام کرد و حال و احوال کرد گفتم کجا همو دیدیم ؟
گفت از ما فراموش کردی در مسجد برایمان خطابه کردی!
بعد که پسر خالشو نشونم داد تازه فهمیدم عهههه اینا که همون دو تا هستن !
جا خوردم اخه یکیشون مشهدی حرف میزد تو مسجد دومی تهرونی!
گفتم دمتون گرم پس بلاخره اومدین گفت ۴۵ روزه سوریه هستیم مرخصیمون هم رسیده اما شنیدیم عملیاته نرفتیم.
🔴بعد چند روز برا سرکشی به خط و توجیه فرماندهان دفاع وطنی رفتم رو ابرویی ۲ که اسم یه تپه بود پر از گرد و خاک از سنگر بیرون اومدن و یه احوال پرسی سریع کردن زود رفتن.
فک کردم از من دلخور شدن که بهشون سر نمیزنم.رفتم پیش فرماندشون درخواست کنم بدنشون به یه واحد دیگه که دم دستم باشن.
فرمانده گروه تک تیراندازها, مخالفت کرد و گفت این دو تا پسر خاله بهترین نیروهام هستن به هیچ کس نمیدمشون.
فرداش رفتم سراغشون گفتم از من دلخورین؟
گفتن نه آقا ابوزهرا ما سر پستمون بودیم نمیشد ترک پست کنیم گناه بود.
🔴تا اینکه یه روز داعش به اون تپه حمله کرد...تپه سقوط کرد و چند ساعتی هم دست دشمن بود با حاج مهدی حرکت کردیم به سمت تپه ماشینهاشون بالای تپه بود و با توپ ۲۳ داشتن به سمتون شلیک میکردن وقتی به تپه رسیدیم ماشینمون پر از سوراخ تیر و ترکش بود حتی لباس تنم سوراخ شده بود اما حتی یه خراش کوچک هم بر نداشتم حاج مهدی شروع کرد به توپخانه دستور شلیک داد گلوله های توپ رو سر خودمون و دشمن پایین میومد یه گروه پشتیبانی هم از راه رسید و دشمن وا به فرار گذاشت به بالای تپه که رسیدیم دو تا پسرخاله کنار هم یا بهتره بگم تو بغل هم لبخند زنان شهید شده بودن .
ابو علی و چند تا از بچه های فرهنگی رسیدن و شهدا رو به عقب بردن
🔴دو تا پسرخاله ها کسی نبودند جز برادران شهید مجتبی و مصطفی بختی
که چون میدونستند دو تا برادر همزمان نمیشه کار کنن خودشونو پسرخاله معرفی کرده بودند.
🔴عصر اون روز خیلی دمق بودم بغض تو گلوم بود منتظر بودم یه جا خالیش کنم تا اینکه سید ابراهیم رسید
با چشمان اشک آلود عکسهای سر متلاشی شده و جسم پاره پارشونو نشونش دادم.
👈با یه خنده ای گفت جووون چه خوشگل شهید شدن کفری شدم و افتادم دنبال سید ابراهیم و اونم تو خاکا میدوید و میگفت انشالله تو از این بدتر شهید بشی.
🔴هیچ وقت یادم نمیشه مادر بزرگوارشونو که بعد از مجلس با لبخند متینی میگفت مجلس عقیقه بچه هام حتما بیاین وگرنه دلخور میشم. میگفت ما شیرینی و میوه به مهمونا میدیم ما عذادار نیستیم
👈روحشان شاد راهشان پر رهرو
از ایرانشهر عازم تبلیغ روستاها شدم
روستاهایی میان رمل های روان با مردمی چروکیده و و کپرهایی از شاخه های نخل و زیر اندازهایی از لیف خرما.
آه خدای من مگر هنوز هم مردمی چنین پیدا میشوند؟
هوای گرم. چشمه لب شوری که نفس های آخر زندگیش را میکشید و با خشک شدنش شریان حیات چاه شور را میخشکاند و شترهایی که اطراف پرسه میزدند.
یکماه در این جهنم چگونه باید زندگی میکردم.
بیشتر از تبلیغ به تبعید شبیه بود. آن هم تبعید با اعمال شاقه.
نه نمیتوانستم بمانم.
باید بر میگشتم.
گرمایش کشنده بود.
ساکم را برداشتم . داشتم به سمت جاده میرفتم. پیرمردی که از پشت چهره چروکیده اش نسیم لطافتی با حس اردیبهشت روحم را نوازش میداد ساکم را گرفت.
توی چشمهایم زل زد.
میخواهی برگردی؟
آری پدر جان.
ما سالهاست برای پسر پیامبر نگریسته ایم. شبهای قدر بی احیا سر بر بالشت گذاشته ایم و فرزندانمان را دارند ازمان میگیرند؛ وهابی ها را میگویم .در عوض آب و نانی که سر سفره هامان میگذارند عشق علی را دارند ازمان میگیرند بچه هایمان را دارند میدزدند نور امیرالمومنین، درد پهلوی زهرا، سکوت حسن . خون حسین و فریادهای زینب دارند رنگ میبازند.
چشم هایم از تعجب داشت از حدقه بیرون میزد
پرسیدم آخر چرا؟
حیدر آن پیرمرد عاشق ساک را به سمتم گرفت و گفت:
چون تو داری میروی. چون شماها دیگر به کپرهای ما نمی آیید چون زیر باد کولر و رفاه شهرهاتان را با رمل روان و آفتاب داغ عوض نمیکنید. حق دارید برو برادر. برو به سلامت.
در حالی که با دستهای لرزانش ساک را به سمتم گرفته بود خم شدم بوسه ای بر پینه های دستش گذاشتم. سرم را بلند کردم. اشکهایمان را تمیتوانستیم از هم پنهان کنیم.
ماندم.
خدایا ما چه میکنیم با خودمان.
خدایا خودت به فریادمان برس.
آیا امام زمان باید با اعتماد به ما ظهور کند؟
وای بر من...

✍گزارش یک طلبه از جریان تبلیغیاش در سیستان و بلوچستان
پاتوق بچه شیعه ها در تلگرام
telegram.me/joinchat/AyUH7zvjFbmH5qCgltvC7w
. 🔹شهید مطهری با هفت فرزند، تا پنجاه سالگی وسیله نقلیه نداشتند. وقتی ماشین خریدند طبعا ظرفیت آن باید به نحوی بود که برای یک خانواده پرجمعیت به همراه راننده مناسب باشد، چون ایشان رانندگی نمی دانستند. آقای کریمی که رانندگی استاد را در آن زمان به عهده گرفت خاطرات جالبی از شش سال همراهی شهید مطهری دارد. از جمله می گوید:
.
🔹 یک بار ایشان مرا در دانشکده صدا زده و گفتند: ببین چرا این گربه در زیر پله کتابخانه دانشکده مدام سر و صدا میکند. من رفتم ببینم قضیه از چه قرار است. دیدم گربه زبان بسته، کور است. مساله را به استاد گفتم.
ایشان آن موقع پانزده ریال به من دادند تا برای گربه مقداری جگر سفید بخرم. بعد از این که گربه سیر شد دیگر سر و صدایی نکرد. .
🔹اتفاقا آن گربه فردا دوباره آمده بود که جگر سفید بخورد! بازهم برایش جگر سفید آوردیم. چند روز که گذشت و ما به گربه غذا دادیم، دیدیم کم کم بینایی اش را هم به دست آورد. معلوم بود به جهت گرسنگی این قدر ضعیف شده بود. توجه و پیگیری استاد نسبت به حال یک گربه با آنهمه اشتغالات برای من بسیار جالب و پند آموز بود.
.
🔻عکس بالا پس از عبور از جاده خاکی، در ده شهرستانک در تابستان پنجاه و هفت گرفته شده است.
ﻣﺴﺘﺮ ﺟﯿﮑﺎﮎ ( ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻪ ﺳﯿﺪ ﺟﯿﮑﺎﮎ ) ﺟﺎﺳﻮﺱ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻣﺄﻣﻮﺭ ﻭﯾﻠﯿﺎﻡ ﺩﺍﺭﺳﯽ، ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ . ﻭﯼ ﺩﺭ ﺁﻏﺎﺯ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮐﺮ ﻭ ﻻﻝ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺍﯾﻞ ﺑﺨﺘﯿﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺁﻣﻮﺧﺘﻦ ﻓﺮﻫﻨﮓ
ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﺨﺘﯿﺎﺭﯼ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻓﺮﺍﮔﯿﺮﯼ ﺁﻥ، ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺑﺨﺘﯿﺎﺭﯼ
ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻧﻔﺖﺧﯿﺰ ﻣﺴﺠﺪﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺳﮑﻨﯽ ﻣﯽﮔﺰﯾﻨﺪ....
به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید.
نصف صفحه از کتاب نفحات نفت
نوشته رضا امیر خانی
اون جمله اول صفحه که ناقصه اینطور شروع میشه:
و فقط در یک شعبه از ادبیات به ....
در قم سید بزرگواری بود و چایخانه داشت که از خواص علامه طباطبایی و محرم سر ایشان بود او می گوید: « روزی با آقا کار داشتم، رفتم درب منزل ایشان، هر چه در زدم و منتظر ماندم کسی نیامد،معلوم شد کسی در منزل نیست
ناگهان صدایی در گوشم گفت:
در نزن، آقا رفته اند قبرستان نو!
.
کسی هم در کوچه و اطراف من نبود! با خود گفتم می روم قبرستان نو، در ضمن به صحت و سقم این صدا هم پی می برم.
.
با سرعت خودم را به قبرستان نو رساندم، دیدم ایشان در میان قبرها در حال قدم زدن هستند، خودم را آماده کرده بودم که تا ایشان را دیدم قضیه این صدا را به ایشان بگویم، حتی اگر تردید کردند قسم بخورم.
.
همین که خواستم مطلب را بگویم، فرمودند:
دست و پایت را گم نکن، از این صداها زیاد است، گیرنده می خواهد!!! »
(1) کیش مهر ، صفحه 48 .

صدام پیش از جنگ و در اجلاس سران عدم تعهد در هاوانا میزبانی بغداد را برای اجلاس بعدی گرفته بود تا ژست یک صلح طلب را به نمایش بگذارد.
او با ترسو خواندن خلبانان ایرانی گفته بود:
«هیچ خلبان ایرانی جرات نزدیک شدن به آسمان بغداد برای برهم زدن اجلاس را ندارد.» نیروی هوایی ارتش ایران در صدد انجام حملاتی به بغداد برآمد تا عدم امنیت این شهر برای برگزاری اجلاس را ثابت کند.
یکی از این خلبانان عباس دوران بود. تصمیم بر این میشود که سه فروند فانتوم کاملاً مسلح به پرواز درآیند. هر سه تا مرز پرواز کنند و تنها دو فروند از مرز گذشته و فانتوم سوم در همانجا منتظر بماند تا در صورت نیاز به آنها بپیوندد. هدف آنها بمباران پالایشگاه «الدوره» بغداد، نیروگاه اتمی بغداد و پایگاه الرشید یا ساختمان هتل اجلاس عدم تعهد بود. هر سه تا مرز پرواز میکنند آنگاه یکی جدا شده و دو فروند دیگر به فرماندهی دوران وارد خاک عراق میشوند.
هواپیماها در حدود ۳۰ کیلومتری شهر بغداد با ۳ دیوار آتش در مقابل خود مواجه میشوند. پس از عبور از دیوارهای آتش دشمن چند گلوله به یکی از هواپیماها برخورد میکند. موتور سمت راست هواپیمای دوران از کار میافتد ولی او بازهم تصمیم به ادامه عملیات میگیرد؛ بنابراین هواپیماها بهسمت جنوب شرقی شهر بغداد که پالایشگاه «الدوره» در آنجا بود ادامه مسیر میدهند و با اینکه پدافند دشمن بسیار قوی است اما تمام بمبها را روی این پالایشگاه تخلیه میکنند.
بعد از تخلیه بمبها به مسیری ادامه میدهند که در واقع این مسیر در نهایت به سالن کنفرانس سران غیرمتعهدها ختم میشده است. در همین زمان عقب هواپیمای دوران نیز مورد اصابت چندین گلوله ضدهوایی قرار میگیرد؛ بهطوری که از دم هواپیما تا محل قرار گرفتن کابین خلبان آتش میگیرد
منصور کاظمیان، خلبان کابین عقب به درجات و نشانگرها نگاه کرده و متوجه میشود که از کار افتادهاند؛ بنابراین تصمیم به خروج از هواپیما و ایجکت خود و دوران میگیرد؛ ولی قبل از کشیدن دستگیره خروج اضطراری، صندلی ایجت کابین عقب (احتمالا به دلیل رسیدن آتش به صندلی) عمل کرده و کاظمیان بصورت خودکار به بیرون پرتاب میشود. اما عباس دوران با صرف نظر کردن از خروج اضطراری، هواپیمای خود را که در آتش میسوخت به هتل محل برگزاری هفتمین دوره اجلاس سران جنبش غیرمتعهدها کوبید و مانع از برگزاری این اجلاس در کشور عراق شد. این عملیات تحت عنوان "عملیات بغداد" نام گرفت.
وبلاگی برای رشد اعتقادی و اخلاقی