غریب بود و از راه دور آمده و در نیشابور مهمان بود.

نماز صبح را خواند، سه ربع مانده تازه هوا روشن شود سریع و تک و تنها به حمام آمد. تقریبا هیچ کس در حمام نبود، مردم هنوز نیامده بودند.

پیرمردی مسافر هم از کوه سرخ آمده بود نیشابور و حالا آمده بود حمام.

به پیرمرد سلام کرد و نشست شروع کرد دست و صورتش را شستن.

پیرمرد به او گفت: پشت من را یک کیسه می‌کشی؟

مرد غریب گفت: بله.

انگار که چهل سال است متخصص کیسه کشیدن است، با مهربانی و حوصله بدن پیرمرد را کیسه می‌کشید.

کم کم مردم آمدند حمام و وقتی مرد غریب را می‌دیدند با تعظیم سلام می‌کردند.

پیرمرد دید قیافه ها همه متعجب است. چند نفر که نشستند یواشکی به یکی گفت آقا کیست که همه به او احترام می کنند؟

 گفت: نمی شناسی؟

 پیرمرد گفت: نه.

گفت: این پسر فاطمه زهراست.

 

پیرمرد متوجه شد که این آقا حضرت رضا علیه السلام است، شرمنده شد، می‌خواست برگردد.

امام فرمود: بنشین تا کارم تمام نشود تو را رها نمی‌کنم، خوب باید بشورم.

 

امام فرمودند: بنشین، دیشب می‌دانستم تو از چند فرسخی به عشق دیدن من می‌خواهی بیایی نیشابور، آمدی به این حمام رسیدی گفتی بد است با گرد و غبار چرک بروم دیدار، من خودم پیش تو آمدم.

(برگرفته از سخنرانی استاد انصاریان)

***

اگر واقعا بخواهیم پاک شویم و صادقانه تلاش کنیم و ارتباطمان را با ولی خدا حفظ کنیم، امام خودش سراغمان خواهد آمد.

 اصلا خدا امام را فرستاده تا بدی های  ما را بشورد و پاک کند و آماده دیدار خدا شویم.

***

آقا جان امام رضا جان، دلهای ما و جانهای ما پر از درد و چرک است و ما حتی خواستن هم بلد نیستیم خودت کرامت کن و دستی بر سرمان بکش.

 

*ولادت با سعادت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام بر شما مبارک🌷*

 

هرچند حال و روزه من و زمان بد است

یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است

 

حتی اگر به آخر خط هم رسیده‌ای

آنجا برای عشق شروعی مجدد است

 

 

 

•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•

 


 

پروفسور بولون در ۱۹۱۲ میلادی در بلژیک به دنیا آمد. در سال ۱۹۵۵ به درخواست وزارت ایران به مشهد آمد و با قرار داد آستان قدس به مدت سه سال به عنوان رئیس بخش جراحی بیمارستان امام رضا مشهد مشغول خدمت شد.

 

این قرار داد بعدها تمدید شد بطوری که به مدت پانزده سال ریاست بخش جراحی بیمارستان را بر عهده داشت. او در جریان عمل جراحی آیت الله میلانی مسلمان و شیعه دوازده امامی شد و نام عبدالله را برای خودش انتخاب نمود.

در بیمارستان محل کارش بارها شاهد شفا گرفتن بیماران بود که همین امر باعث محکم شدن او در عقیده اش میشد. بعضی اوقات بعد از شفای بیماری توسط امام رضا (علیه السلام) ساعت ها همراه با او گریه می کرد.

 

او وصیت کرد که پس از مرگش او را در شهری که آیت الله میلانی مدفون است دفن کنند. سر انجام وی در مشهد مقدس در گذشت و در ضلع شرقی آرامگاه خواجه ربیع مشهد به خاک سپرده شد.

 

ماجرای شیعه شدن ایشان:

مرحوم آیت الله سید محمدهادی میلانی (ره) دچار بیماری معده شدند. پرفسور ایشان را عمل کرد. و پس از یک عمل سه ساعته و زمانی که ایشان در حال به هوش آمدن بودند، به مترجم دستور داد تمام کلماتی که ایشان در حین به هوش آمدن می گویند را برایش ترجمه کند.

مرحوم میلانی در آن لحظات فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت می کردند.

 

پس از این مساله پروفسور برلون، گفت؛ كلمه شهادتین را به من بیاموزید؛ زیرا از این لحظه می خواهم روی به اسلام بیاورم و پیرو مکتب این روحانی باشم.

وقتی دلیل این کار را جویا شدند، پروفسور برلون گفت؛ تنها زمانی که انسان شاکله وجودی خود را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، نشان می دهد، در حالت به هوش آمدن است و بنده دیدم که این آقا، تمام وجودش محو خدا بود، در آن لحظه به یاد اسقف کلیسای کانتربری افتادم که چندی پیش در همین حالت و پس از عمل در کنارش ایستاده بودم و دیدم که او ترانه های کوچه بازاری جوانان آن روزگار را زمزمه می کند.

در آن لحظه بود که فهمیدم حقیقت، نزد کدام مكتب است.

•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•

پاتوق بچه شیعه ها

@shia_patogh


از جنایتهای وحشتناك دوران صدام در عراق ماجراهای عجیب و غریب نقل میشود که حتی بعضی را به سختي میتوان باور کرد.

 یکی از ماجراها عبرتی شگفت انگیز از گردش روزگار است که در خاطرات "پاریسولا لامپسوس" معشوقه يوناني صدام نقل شده.

 از جمله احزاب مخالف صدام حزب سوسیالیست بود که دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود "برزان تكریتی" سپرد.

یکی از دستگیر شدگان این حزب، "میاده" زن ۲۲ ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند.

"میادہ" نه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی میکرد که قبل از اعدام در نامه ای به "برزان " برادر صدام ، از او خواست اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند، اما "برزان" قبول نکرد و در جواب نوشت:

جنین داخل شکم هم باید بمیرد و با تو دفن گردد؟

"میادہ" که روزهای آخر بارداری را طی میکرد، پای چوبه دار رفت و در حين اعدام، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف روی تخته پایین افتاد.

"رضيه" زن زندانبان، با اشاره رییس زندان، طفل را در لباس های مادرش پیچیده و به گوشه ای منتقل کرد و رییس زندان در گزارش نوشت: جنین با مادر بر چوبه ی دار ماند تا مرد؟

رییس و پزشک زندان و زن زندانبان، هم قسم شدند که راز را مخفي دارند و "رضیه" نوزاد را به خانه ببرد و شناسنامه برای کودک بگیرد و او نوزاد را "وليد" خواند.

سالها بعد که "وليد" بزرگ شد برادر خانم "مياده" (دایی واقعی ولید) که در آلمان زندگی میکرد و خبرهایی درباره خواهرزاده‌اش دریافت کرده بود پس از سقوط رژیم بعث به عراق آمد تا یادگار خواهرش را پیدا کند و با خود ببرد و از روی نشانی هایی که "رضیه" داده بود او را یافت،

 اما "وليد" قبول نکرد که مهاجرت کند و گفت: "رضيه" مثل مادرم هست، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برایم کشیده، هرگز تنهایش نمی گذارم. و این زمانی بود که "رضیه" بازنشسته شده بود و توانست "وليد" را بجای خود، به عنوان مأمور زندان جایگزین کند.

افراد حزب بعث یکی پس از دیگری دستگیر می شدند، از جمله "برزان تکریتی" جنایتکار، برادر ناتنی صدام و از قضای الهی، "وليد" پسر خانم "میادہ"، مسئول مستقیم سلول "برزان تكریتی" شد و قصه مادر و فرزند درون شکمش را برای "برزان" تعریف کرد و گفت: آن فرزند من هستم!

"برزان " با شنیدن این داستان از زبان "وليد" اختیار از کف داد و بر زمین افتاد.

پس از تأیید حکم اعدام برزان ، "وليد" به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام شد و با دست خود طناب دار را بر گردنش انداخت!

 

زائری

•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•

پاتوق بچه شیعه ها

@shia_patogh


 

روزی امیرالمومنین علیه السلام

در مسجد نشسته بودند

و مردم گرد او جمع بودند

 

مردی برخاست و گفت: یا امیرالمومنین 

چطور میشود که شما در مکانی هستی

که خداوند شما را در آن مکان فرود آورده

در حالی که پدر تو به آتش در عذاب است؟

 

حضرت فرمودند:

خدا زبانت را ببرد

قسم به خدایی که

محمد صلى الله علیه و آله 

را به پیامبری مبعوث فرمود

اگر پدرم تمام گناهکاران زمین

را شفاعت کند 

خداوند آن را می پذیرد

مگر می شود که پدرم

به آتش در عذاب باشد 

و فرزند او قسیم بهشت و جهنم باشد؟!

 

قسم به آنکه

محمد صلى الله علیه و آله

را به پیامبری مبعوث فرمود

بی شک نور پدرم در روز قیامت

همه انوار خلایق جز پنج نور

نور محمد صلى الله عليه و آله

و نور من نور حسن و حسین و

نُه فرزند از اولاد حسین

 

را خاموش و بی اثر می سازد(غلبه میکند)

زیرا نور او از نور ماست

خداوند آن را در هزار سال

پیش از خلقت آدم آفرید.

 

الاحتجاج، جلد۱، صفحه ۲۲۹

۲۶ رجب سالروز وفات حضرت ابوطالب است. مردی که به گونه ای شایسته شناخته نشده.

شادی روح این مرد بزرگ صلواتی هدیه کنید

 

•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•

پاتوق بچه شیعه ها

@shia_patogh


 

♦️ *رهبرمعظم انقلاب* : گاهی دل از غم مالامال میشود -از این قبیل قضایا در زندگی انسان هست؛ چه زندگی فردی، چه زندگی اجتماعی-

 امّا عزم و اراده باید راسخ بماند، گام باید محکم برداشته بشود؛

غمهایی هست که کوه‌ها را میشکند، [ولی‌] انسانِ مؤمن را نمیتواند بشکند؛ راه را باید ادامه داد...

 

•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•

رفیقی چند روز پیش می‌گفت: نا امید شده‌ایم، کمی‌ هم از امید بگو! از راهی که ‌می‌توان یافت یا ساخت.

 

🔹️از من بپرسید، ناامیدی آفت ذهن‌های ساده است؛ ذهن‌هایی که آنقدر هستی را ساده کرده‌اند که هیچ فرصتی در دل معادلاتش یافت نمی‌شود. یا از دریچه دیگر، ذهن‌هایی که تعادلی در نگاه ساختار-عاملی ندارند؛ یا همه چیز را معلول ساختار می‌بینند و به خود حق‌ عاجز بودن می‌دهند، یا در نقطه مقابل، همه‌چیز را قابل تغییر می‌دانند و بعد از چند برخورد با دیوارهای شیشه‌ای ساختارها، مایوس می‌شوند. ساختار که می‌گویم، منظورم عامِ عام است، از ساختارهای عیان و نیمه‌عیان اجتماعی، تا ساختارهای کاملا پنهان ذهنی و زبانی و غیره. 

 

🔹️امید، پاداشی است که به ذهن‌های پیچیده و صبور می‌دهند. آدمی که هر روز فقط ۱ درصد از روز قبلش بهتر می‌شود، چقدر در پایان سال پیش افتاده؟

 ذهن ساده این یک درصد را در ۳۶۵ روز سال ضرب می‌کند و می‌گوید ۳۶۵ درصد.

 ذهن نیمه‌پیچیده می‌گوید این محاسبه غلط است. مثلا از روز دوم به سوم، این "آدمِ یک‌درصد رشد کرده"، یک‌درصد رشد می‌کند، نه آدم روز اول. پس جواب درست، به توان ۳۶۵ رساندن عدد ۱.۰۱ است. حساب کنی می‌شود حدود ۳۷۰۰ درصد یعنی سی و هفت برابر روز اول!

️ ذهن پیچیده می‌داند که حتی این هم غلط است. کسی که ۱٪ رشد کرده، در روز دوم به انسانی دیگر با مهارت‌هایی دیگر با افقی دیگر، با مدل تفکر دیگر تبدیل شده که جهان را طور دیگری می‌بیند و جهان هم طور دیگری به او نگاه می‌کند. او در جهان فرصت‌های جدیدی می‌یابد و بقیه هم او در او فرصت‌های جدیدی برای تعامل می‌بینند. ذهن پیچیده بازی را مثل مار و پله می‌بیند، که گاهی یک خانه جلوتر رفتن، سرنوشت بازی را زیر و رو می‌کند. ذهن پیچیده می‌گوید فقط راه بیفت و هیچ محاسبه‌ای نکن؛ حتی اگر پایت شکسته، خودت را کشان‌کشان جلو ببر؛ جلوتر خبرهایی است که فقط با رفتن می‌توانی ببینی و درکشان کنی.

 

🔹️تا اینجایش را خدا و پیغمبری‌ ننوشتم. ذهن خیلی پیچیده می‌گوید: راه که بیفتی، خدا به کار تو ضریب می‌‌دهد. راه بیفت و بگذار ردّ پایت بر زمین، نامه‌ درخواستی باشد که به خدا می‌نویسی.

 

🔹️یک کاری بکن، یک چیزی یاد بگیر، یک چیزی بنویس، یک چیزی بساز، یک زنگی بزن، یک قراری بگذار، یک کاری بکن. راه برو، فقط یک درصد راه برو. ایده‌ات را مسخره می‌کنند؟ یک نمونه ولو مسخره از آن بساز و بفرست برای صد نفر که ۹۹ نفرشان به تو بخندند. نمی‌دانم، یک کاری بکن، یک کار حتی مسخره. یک چیزی یاد بگیر ولو یک چیز کوچک. سر و پا یک تعادلی با هم دارند. بزرگ شدن سر نسبت به پا، قلم پا را می‌شکند؛ زیاد فکر کردن، گاهی وزنه می‌شود برای راه رفتن..

امید، پاداش ذهن‌های پیچیده و صبور است.

 

🔹️فقیر بود. آمده بود از پیامبرمان کمکی بگیرد. نشسته بود و منتظر بود که در فرصتی حرفش را بزند. آقا یک طوری که مثلاً مخاطبش عام است، فرمودند: "کسی که از ما چیزی بخواهد، به او می‌دهیم و کسی که بی‌نیازی نشان دهد، خدا بی‌نیازش می‌کند." مطلب را گرفت ولی بعدا همسرش گفت شاید برداشتت اشتباه باشد. دوباره برگشت و سه بار این ماجرا تکرار شد. فهمید ماجرا را. نه کاری بلد بود و نه‌ پولی داشت. رفت یک تبر قرض کرد. از کوه و دشت هیزم جمع کرد و آورد فروخت. یک مدتی بعد، تبر را خرید، بعدتر دوتا شتر خرید و همین‌طور روز به روز غنی‌تر شد.

 

🔹️راستش را بخواهید من باور نمی‌کنم کسی سراغ پیامبر ما بیاید و بعد آقا دست خالی برش گردانند. آقا کف دست او چند حبه شیرین "امید" گذاشتند. و این امید شد سرمایه اولیه تجارت او.

می‌دانید کجایش برایم جالب است؟ اینکه "...خدا بی‌نیازش می‌کند..."، چطور در این داستان دارد رقم می‌خورد. خدا از طریق قدم‌های کوچکی که خودت برمی‌داری، بی‌نیازت می‌کند.

امید پاداش ذهن‌های پیچیده و صبور است. امید پاداش دل‌های با ایمان است..

 

📌 چند حبه شیرین امید

🖋 علیرضا قربانی

 

•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•

پاتوق بچه شیعه ها

@shia_patogh


بسم الله الرحمن الرحیم 

 

حرقوص ابن زهیر صحابی رسول خدا بود و در جنگ‌های صدر اسلام شرکت داشت.

پس از غزوه حنین، پیامبر با هدف تالیف قلوب مشرکان تازه مسلمان، غنائم بیشتری به آنها داد. در نگاه کوتاه حرقوص، این رفتار پیامبر مصداق بی‌عدالتی بود. این بود که نزد رسول خدا رفت و با عتاب و بی‌ادبانه خطاب به ایشان گفت:

 "اعدل یا محمد!"

(ای محمد، با عدالت غنائم را تقسیم کن!).

رسول خدا فرمود: "وای بر تو! اگر عدالت نزد من نباشد، کجا خواهد بود؟"

 یکی از صحابه خواست گردنش را بزند که رسول خدا(ص) فرمود:

 "رهایش کنید که پیروانی خواهد داشت و همچون تیر که از کمان می‌جهد، از دین بیرون خواهد رفت".

در ماجرای صفین، حرقوص و برخی یارانش در دام فریب عمروعاص افتادند و پس از حکمیتی که خود طالب آن بودند، گستاخانه از امام(ع) خواستند توبه کند.

فرجام او، هلاکت در جنگ نهروان به دست سپاه امیرالمومنین بود.

عدالت، هدف انبیاء(س) است. عدالت، شرط مشروعیت ولی فقیه است. اما عدالت جز در سایه دین محقق نمی‌شود و جز در ذیل ولایت، دست یافتنی نیست. فرجام نگاه حرقوصی به عدالت، بازی در نقشه عمروعاص‌های زمان است. رویکرد نبوی و علوی به عدالت حتما با رویکرد حرقوصی همخوانی ندارد.

حواسمان باید خیلی جمع باشد به اسم حق طلبی و عدالت خواهی دچار ظلم نشویم. تا مبانی ما شکل نگرفته باشد با تندی و افراط عمل کردن ضررش بیش از سودش خواهد بود.

امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند:

اَلْعَامِلُ عَلَى غَیْرِ بَصِیرَةٍ کَالسَّائِرِ عَلَى غَیْرِ اَلطَّرِیقِ لاَ یَزِیدُهُ سُرْعَةُ اَلسَّیْرِ إِلاَّ بُعْداً

کسى که بدون بینش عمل کند، همچون کسى است که در بیراهه رود، هر چه تندتر رود، از راه دورتر مى افتد.

 

•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•

پاتوق بچه شیعه ها

@shia_patogh


✒️
#سفر_عشق
#جوان ۲۲ مهر ۹۸
ح‌سین ق‌دیانی: عزم #سفر که می‌کنیم، محاسبه هم دنبالش می‌آید؛ اینکه کی برویم، کجا برویم و کجا بمانیم تا بیشتر لذت ببریم از سفر! همه دوست داریم در سفر راحت باشیم! اصلا دلیل محبوبیت سفر همین است که چند روزی رها می‌شویم! رها از کار و دفتر و اداره و ترافیک و کلا همه چی! کافی است یک بار و فقط یک بار در سفری دچار بی‌جایی و بی‌خوابی و استرس شویم؛ دیگر رفتن به آنجا را برای خود ممنوع می‌کنیم! می‌گردیم و مقاصد بهتری پیدا می‌کنیم! سفرهای بهتری! کم‌دردسرتری! سفر است دیگر! قرار نیست که حال‌مان را بد کند! قرار است بهترمان کند! آسوده باشیم چند روزی! خوش بگذرانیم! حالا فرض کنید مسافرتی رفته‌اید پر از ازدحام، پر از معطلی، پر از شلوغی، پر از خطر و پر از هر چیزی که مخل آسایش شماست! اگر شما دوباره آن سفر را بخواهید تجربه کنید، خیلی‌ها در عقل‌تان شک می‌کنند و اگر بشود سه‌باره و چهارباره و پنج‌باره، خلق‌الله خواهند گفت: "این هم مثل اینکه #عاشق است!" و خواهند گفت: "ببین چه دلی به مقصد و مقصود سفرش داده که باز هم آزار و اذیت جسم و جان را به تن می‌خرد و می‌رود خرابات!" و خواهند گفت: "آن خراباتی که می‌رود، واقعا کجاست و مگر چقدر دلرباست که با وجود این همه مشقت و مرارت، گویی اصلا آزاری نمی‌بیند و اذیتی نمی‌شود؟!" و خواهند گفت: "اتفاقا جسم و جانش بال درمی‌آورد در این سفر! انگار جوری است که جز زیبایی چیزی نمی‌بیند!" و خواهند گفت: "کاش ما هم تا این حد عاشق سفری، عاشق مقصد و مقصودی، عاشق راه و مسیری و عاشق کسی بودیم که حاضر بودیم این‌جور به عشقش دل بزنیم به سختی‌ها!" و خواهند گفت: "قطعا این جاذبه عجیب و غریب، دوطرفه است! قطعا این یک #عشق دوسویه است!"
آری! #کربلا هم مسافرانش را دوست دارد! #اربعین هم زوارش را دوست دارد! و #حسین هم دل‌باخته به دل‌باختگانش! و #عباس هم عاشق عشاق علمدار است! و #زینب هم هوادار هوادارانش! و اگر این‌گونه نبود و اگر جز این بود که این یک کشش مشترک است، کجا دوام می‌آورد این سفر، این‌همه؟!
دیشب رفیقم از "مهران" زنگ زده که یک شبانه‌روز منتظریم تا نوبت ما هم بشود! همه پارکینگ‌ها پر است! همه‌جا پر از آدم است؛ غلغله‌ها! انگار #صحرای_محشر است! ولی جانم به حسین که هیچ‌کس هم برنمی‌گردد!
▪️صدای چیست می‌آید علی جان؟
▫️هان! صدای یک #پیرمرد است! دارد #زیارت_عاشورا می‌خواند و مدام به #ارباب می‌گوید؛ یعنی من کربلات رو نبینم و برگردم؟! دلت می‌آید حضرت حسین؟! آیا چون زیاد هواخواه داری، پس ما برگردیم؟! نه! برنمی‌گردم! برنمی‌گردیم...
#زیارت_اربعین
#حسین_قدیانی

 


 

دم مرز یک ساعتی منتظر ماشین برای نجف بودیم، پیدا نمی شد. از بس جمعیت زیاد بود دشت کاملا پر شده بود از زوار اربعینی امام حسین. در اوج ناامیدی کامیون حشد الشعبی که مجانی زوار را نجف می برد، رسید. در کمتر از یک دقیقه پر شد. من و پسرم عقب کامیون سوار شدیم و خانمم و دو دخترم رفتند جلو. اما چه جلوی کامیون و چه عقب، جای سوزن انداختن که چه عرض کنم، راه برای نفس کشیدن هم نبود!!
🔸🔸
نزدیک غروب بود که سوار شدیم ابتدای مسیر هنوز سختی راه خودش را نشان نداده بود، با دور و بری ها شروع کردیم گپ زدن و سرعت سرسام آور کامیون هم که بماند، هیجان مسیر را دو چندان کرده بود.
در راه هم چندین بار به موکبها رسیدیم و حسابی به فیض رسیدیم.
ساعت نزدیک ده و یازده که شد، خواب سراغ مان آمد اما مگر می شد خوابید، دست و پای حداقل چهار نفر قاطی دست و پای هر نفر شده بود. برای عده ای که حتی جا برای نشستن هم نبود.
🔸🔸
در گیر و دار دست و پنجه نرم کردن با خواب بودیم که به یک باره باران گرفت چه بارانی!!
کامیون هم که هیچ سرپناهی برای جلوگیری از باران نداشت. باران شدید و شدیدتر می شد، باد هم که به تندی می وزید مزید بر علت شده بود. تمام هیکل مان خیس آب شده بود و از سرما به خودمان می لرزیدیم. نزدیک به ۴ ساعت به همین منوال گذشت. از شدت خواب چشمها ناخودآگاه روی هم می رفت ولی سرمای شدید و لرزی که همه وجودت را گرفته بود اجازه خوابیدن نمی داد.
🔸🔸
جالب این که در تمام این مدت کسی غرغر نکرد، خیلی ها شوخی می کردند، البته از یک جایی به بعد شوخی ها تمام شد و سکوت بود و سکوت ولی کسی غر نزد، کسی با کسی دعوا نکرد. پسرم در تمام این مدت کنارم بود و من نگران بودم که سینه پهلو نکند و زیارت کوفتش بشه و ...
ساعت ۲ نیمه شب رسیدیم نجف، الحمدلله هیچ کداممان مریض نشدیم. پسرم هم با جذابیت مسیر را برای مادر و خواهراش که اونها هم خیلی بهشون سخت گذشته بود، تعریف می کرد.
🔸🔸
تناقضات عجیبی این سفر دارد یکیش سختی های شیرین است.
این مسیر را خانوادگی طی کنید.

حسین کاظم زاده

 


آن یار دلنوازم...
خاطره ای بسیار زیبا، از استاد زرین کوب نویسنده و تاریخ نگار ایران

روز #عاشورا بود و در مراسمی به همین مناسبت به عنوان سخنران دعوت داشتم ، مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی،  نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و تصویر  را روی آن زده بودند انداختم و وارد مسجد شده و در گوشه ای نشستم ، دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی خودم می گشتم، موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند، برای همین نمیخواستم فعلا کسی متوجه حضورم بشود، هر چه بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم، ذهنم واقعا مغشوش شده بود که پیرمردی که بغل دستم نشسته بود با پرسشی رشته ی افکار را پاره کرد:
ببخشید شما استاد زرین کوب هستید؟
گفتم: استاد که چه عرض کنم ولی زرین کوب هستم.
خیلی خوشحال شد مثل کسی که به آرزوی خود رسیده باشد و شروع کرد به شرح اینکه چقدر دوست داشته بنده را از نزدیک ببیند .
همین طور که صحبت می کرد، دقیق نگاهش می کردم ، این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن من را داشته باشد؟ چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد؟ پیرمردی روستایی با چهره ای چین خورده و آفتاب سوخته، متین و سنگین و باوقار.
 می گفت مکتب رفته و عم جزء خوانده، و در اوقات بیکاری یا قرآن می خواند یا غزل #حافظ و شروع به خواندن چند بیت جسته و گریخته از غزلیات خواجه، و چه زیبا غزل حافظ را می خواند.
پرسیدم: حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید؟
گفت: سؤالی داشتم
گفتم: بفرما
پرسید: شما به فال حافظ اعتقاد دارید؟
گفتم: خب بله، صددرصد
گفت: ولی من اعتقاد ندارم
پرسیدم : من چه کاری میتونم انجام بدم ؟ از من چه خدمتی بر میاد؟( عاشق مرامش شده بودم و از گفتگو با او لذت می بردم )

گفت: خیلی دوست دارم معتقد شوم ، یک زحمتی برای من می کشید؟
گفتم : اگر از دستم بر بیاد، حتما ، چرا که نه؟
گفت: یک فال برام بگیرید
گفتم ولی من دیوان حافظ پیشم ندارم
بلافاصله دیوانی جیبی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت: بفرما
مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم، نیت کنید
فاتحه ای زیر لب خواند و گفت: برای خودم نمی خوام ، می خوام ببینم حافظ در مورد امروز ( روز عاشورا ) چی می گه؟
برای لحظه ای کپ کردم و مردد در گرفتن فال .
حافظ، عاشورا، اگه جواب نداد چی؟ عشق و علاقه ی این مرد به حافظ چی میشه؟
با وجود اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم، غزلی به ذهنم نرسید که به طور  ویژه به این موضوع پرداخته باشد.
متوجه تردیدم شد، گفت: چی شد استاد؟
گفتم : هیچی، الان در خدمتتان هستم.
چشمانم را بستم و فاتحه ای قرائت کردم و به شاخه نباتش قسمش دادم و صفحه ای را باز کردم :

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
#قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت


خدای من این غزل  اگر موضوعش
#امام_حسین و وقایع روز و شب یازدهم نباشد، پس چه می تواند باشد ، سالها خود را حافظ پژوه می دانستم و هیچ وقت حتی یک بار هم به این غزل، از این زاویه نگاه نکرده بودم ، این غزل ، ویژه برای همین مناسبت سروده شده
بیت اولش را خواندم از بیت دوم این مرد شروع به زمزمه کردن با من کرد و از حفظ با من همخوانی می کرد و گریه می کرد طوری که چهار ستون بدنش می لرزید  ، انگار داشتم روضه می خواندم و او هم پای روضه ی من بود.
متوجه شدم عده ای دارند ما را تماشا می کنند که مجری برنامه به عنوان سخنران من را فراخواند و عذرخواهی که متوجه حضورم نشده ، حالا دیگه می دونستم  سخنرانی خود را چگونه شروع کنم .
بلند شدم، دستم را گرفت میخواست ببوسد که مانع شدم، خم شدم دستش را به نشانه ی ادب بوسیدم.
 گفت معتقد شدم استاد، معتقد بووودم استاد، ایمان پیدا کردم استاد، گریه امانش نمی داد  
آن‌روز من روضه خوان امام شهید شدم و کسانی پای روضه ی من گریه کردند که پای هیچ روضه ای به قول خودشان گریه نکرده بودند.

#دکتر_عبدالحسین_زرین_کوب


بسم الله الرحمن الرحیم

مردم گرفتارند و دستِ من بسته!
پریشانیاش به سرعت تبدیل به دلتنگی شد. عادت داشت که هر وقت زمانه بر او سخت میگرفت و همۀ درها بر او بسته میشد، سراغ استادش میرفت و غم و غصه‌هایش را با استاد تقسیم میکرد.

 استاد که در غمگساری از شاگرد بدیل نداشت، غالبا با چند جمله و گاه هم با چند کلمه، غمِ شاگرد را به نشاطی تازه و درماندگی‌اش را به عزمی راسخ تبدیل میکرد.

این بار پریشانیِ شاگرد با نوبت های پیشین تفاوت داشت. پریشانیِ جدید به خودش مربوط نمیشد؛ دلیل این پریشانی چیزی غیر از این نبود که راهِ برون رفتی به ذهنش نمیرسید و به قول خودش «دستش بسته بود».
لباسهایش را پوشید، سر و وضع خود را مرتب کرد و به سمت منزل استاد به راه افتاد. به منزل استاد رسید و بر خلاف نوبتهای پیش که اندکی معطل میشد تا بتواند با استاد همکلام شود، این بار از انبوه شاگردانی که معمولا دور استاد حلقه میزدند و برای طرحِ پرسش از استاد بر همدیگر سبقت میگرفتند خبری نبود.

سؤال استاد از شاگرد که «در چه حال به سر میبری؟» سرآغاز گفتگو شد. همین جمله کوتاه که نشان از همدلی استاد با شاگرد داشت، بهانه‌ای شد تا شاگرد سفرۀ دلش را باز کند و بدون وقفه، جملات زیر را به زبان جاری کند:
«اغلبِ مردم گرفتارند و با فقر و نداری دست و پنجه نرم میکنند. تهی‌دستان زیاد شده‌اند و فشار مالی، آنها را به ستوه آورده است. حاکمان هم کاری با مردم ندارند و مردم را در گرفتاری خود رها کرده‌اند. کاش کاری از من ساخته بود! افسوس که دستم بسته است. هر بار که گرفتاریِ مردم را میبینم، غصه بر قلبم هجوم میآورَد و غمی بزرگ بر جانم می‌نشیند. نه مالی دارم که به مردم ببخشم و نه کسی را میشناسم که گرفتارها را به ایشان ارجاع دهم. این قدر میفهمم که فقر ممکن است آدمهای کم ظرفیت را به مرز یأس و نومیدی بکشاند. کارم همین شده که مردم را به آنچه که خداوند به صالحان وعده کرده امیدوار کنم و روح امید را به کالبد زندگی شان بدمم و بدین وسیله نگذارم فقرشان به کفر تبدیل شود. برای مردم از زندگی ساده شما مثال میزنم، بلکه کمی از آلامشان بکاهم. از رنجهایی که بر پیامبران وارد شد سخن میگویم تا مردم را به صبر  و مقاومت دعوت کنم. چه کنم؟ کارم شده حرف زدن و از از سخنِ تنها هم کاری ساخته نیست!.. »

سخن شاگرد که به اینجا رسید، استاد کلامش را قطع کرد و ابتدا با این جمله شاگرد را آرام کرد: «خیلی خوب! بسیار خوب! خداوند بیش از توان تو، کار و مسئولیتی از تو نخواسته است.» 
در چهرۀ استاد نشانِ خوشحالی پیدا بود و از اینکه شاگرد برای گرفتاری مردم این قدر احساس مسئولیت میکند، احساس رضایتمندی میکرد. شاگرد آرام به نظر می‌رسید، اما هنوز قانع نشده بود. شاگرد بارها دیده بود که استاد دو کار را هرگز به کسی حواله نمیداد و خودش شخصا این دو کار را عهده‌دار میشد؛ یکی عبادت بود و دیگری رسیدگی به گرفتاری مردم. 

استاد با نگاهِ نافذش به چهرۀ شاگرد خیره شد و از او پرسید: «چرا نقش سخن و کلام را ناچیز میدانی؟» پیش از آنکه شاگرد پاسخی بدهد استاد با چند سؤالِ پیاپی، شاگرد را به سکوت و تفکر واشت.
ـ مگر نمیدانی که سرمایۀ اصلی پیامبران «سخن و کلام» بوده است؟ خداوند کدام پیامبرش را با کیسۀ طلا و نقره برای هدایت مردم مأمور کرده؟ اصلا توجه کرده‌ای که خداوند خودش هم با کلام و گفتار، مردمان را به راه سعادت فراخوانده است؟  
استاد که با این کلمات، کار شاگردش را تأیید کرده بود کلامِ خود را اینگونه ادامه داد:
 اگر بتوانی که گره‌ای از کار مردم باز کنی، لحظه‌ای درنگ نکن. اما اکنون که راهی جز کلام حق و دعوت به صبر و مقاومت باقی نمانده، همین مسیر را ادامه بده و قدر آنرا بدان و خداوند را بابت اینکه ابزار کار پیامبران را به تو ارزانی داشته شکر کن.
شاگرد از اینکه مسیرِ خود را درست انتخاب کرده، در پوست خود نمیگنجید. سخن استاد از همه جهت تمام بود. او بارها دیده بود که استاد با کلامش چگونه معجزه میکند و بن‌بست‌ها را تبدیل به شاه‌راه میکند. این بار هم با معجزۀ کلام استاد، مطلبی تازه آموخت و راهی جدید و البته مسئولیتی تازه را فرا روی خود میدید.
استاد که کسی جز ششمین پیشوای صالحان، امام صادق ع نبود با این جمله شاگرد را برای ادای مسئولیتِ جدید روانه کرد:
ـ  راهت را ادامه بده و از این که خداوند قدرتهای دیگرش را در اختیارت نگذاشته، غصه نخور. 
نویسنده: حمزه شریفی‌دوست؛ عضو هیات علمی پژوهشگاه معارف
منبع: کتاب روضه کافی، کلینی، جلد اول، ص 276.


🔸آخرین معامله با امام زمان (علیه السلام)🔸

🌸 همین اواخر حیاتشان بود، در بیمارستان نمازی بستری بودند. نشر معارف می خواست اولین کتابشان را با عنوان آئینه تمام نما رونمایی کند و گفته بودند از میان صحبت های ایشان از ابتدای انقلاب تاکنون، قریب چهل عنوان احصاء شده که فصل به فصل رو نمایی خواهد شد ...
طبعاً شرایط جابجایی نداشتند. صدایم زدند و گفتند: «تو به جای من برو و این مطلب را از جانب من بگو ... »

🌸 این کتاب ها، آخرین معامله امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) با من است، بعد با صدایی که آرام از ته گلو شنیده می شد گفتند: «وقتی امامت جمعه را رها کردم و به قم آمدم هیچ کس همراهم نیامد حتی اولادم...! »
بعضاً تنها بودم. فقط برای سخنرانی ها محافظ می آمد و می رفتم. احساس کردم بیشتر از اینها باید برای امام زمانم کار کنم که این هم نیاز به تشکیلات و دفتر و دستک داشت. یک نوبت که همراه با همشیره زاده به جمکران رفتیم، به حضرت متوسل شدم که می خواهم تا وقت هست خدمتی کنم، اما امکانات خدمت را ندارم. 
در خلال توسل، این از ذهنم گذشت که برای آنکه حضرت صاحب الزمان نسبت به متوسلینش توجه خاص پیدا کند، راه نشان داده اند و آن هم خواندن دعای ندبه در صبح هر جمعه است. نیت کردم که برای گشایش کارم، توفیق خدمت به دعای ندبه ایشان را تا آنجا که ممکن است ترک نکنم و همزمان متوسل هم باشم. چون از شرایط این دعا این بود که بصورت جمع خوانده شود، اعلام کردم من نیت دارم در منزل دعای ندبه برپا کنم. بعد از چندین هفته اداره اوقاف قم که متوجه نیت من شده بود، از من خواستند هر جمعه این دعا را در یکی از بقاع متبرکه برگزار کنم. هم هزینه تبلیغات و صبحانه و ... را به عهده گرفتند و هم نظم و نسقی به برنامه دادند؛ بصورتی که من برنامه های دیگرم را با آن تنظیم می کردم که مبادا هفته ای تعطیل شود.

🌸 بازار دعای ندبه ما رونق گرفت. اصحاب انگشت شمار آن به قریب صد نفری می رسید، بعضی وقتها هم بیشتر. از خلال این دعاها جوانان مخلصی کمتر از انگشتان دست، جذب مطالبم شدند و اعلام آمادگی کردند برای نشر این مطالب همه توانشان را وقف کنند.
چند هزار نوار سخنرانیم که مربوط به ابتدای انقلاب تا اواخر امامت جمعه بود، داشت خاک میخورد. همه را پیاده کردند، عنوان بندی کردند، خودشان ناشر پیدا کردند و حالا اولین عنوانش در حال رونمایی است. تا آخرین عنوان هم چاپ خواهد شد.
و این در حالی بود که قریب سه دهه بالاترین مقام استان فارس بودم با آن همه دفتر و دستک؛ اما آثار و برکات این چند جوان مخلص کجا ... !

🌸 بعد همینجوری که چشمانشان را می بستند، اشکی از کنار چشمشان جاری شد و گفتند: «از این آقا حاضرتر  و ناظرتر مگر داریم؟! کِی او را صدا زدیم که جوابمان را نداد ...؟!»
در روز رو نمایی، مجالی برای صحبت ما دست نداد. اخوی بزرگمان را به جهت صحبت دعوت کردند.


📝#خاطره دکتر محمد علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر: 👈 @dralihaeri

 


 

💠حکایت

یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم باشد، محال است که سیب در آن پیدا نکنی!
انگار محکوممان کرده اند به سیب خوردن! یا رسم است هرروز سیب بخوریم!

هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است که سیب برای پوست مفید است.
امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود امد و شکایت کردم:"ای بابا... بازم سیب خریدی که! مامان! اینهمه میوه ی خوب!"

بعد یکهو دلم برای سیبها سوخت، یکی از آنها را برداشتم و خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم می اید!

آخر اصلا تقصیر سیبها نبود. اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز، میوه نوبرانه بودند و مارا منتظر میگذاشتند، شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند و بی صبرانه منتظر شان میماندیم و با ذوق و چندین برابر قیمت حالا میخریدیمشان و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم!

به نظرم بعضی آدمهاي خوب و با خاصیت، شبیه سیب هستند.
همیشه درکنارمان و در هر شرایط کمکمان هستند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور میکنند.
اما مثل سیب! به چشم نمی آیند و قدرشان را نمیدانیم و در عوض، قدر  آدمهایی را میدانیم که هر از گاهی وارد زندگیمان میشوند و میروند،
مثل توت فرنگی! چون نوبرند رنگ و رویشان جذبمان میکند و سیب با وفا و پرخاصیت را میفروشیم به آن توت فرنگی آبکی که کمتر هست و تازه با قیمت بالا، برایش سر و دست هم میشکنیم!

حیف سیب که هر کارش کنی، سیب است و یاد نمیگیرد نوبرانه بودن را، کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را!!!

سعی كنيم قدر سيبهای زندگيمان را بيشتر بدانيم و آنها را به توت فرنگی های زودگذر نفروشيم.

#خانواده
#همسر


بسم الله الرحمن الرحیم


امشب آمدیم شهرستان و  کمی دیروقت رفتیم منزل اخوی که خوار وبار فروشی دارد. با اینکه دیر وقت بود هنوز نخوابیده بود.
علت دیر خوابیدن را جویا شدم.
خانمش گفت امشب اصلا دیر به خانه آمده. اخوی گفت مشتری زیاد داشتیم امشب بیشتر مغازه ماندم.
علت بیشتر شدن ناگهانی مشتری را جویا شدم. جواب دادند چون امروز روز واریز یارانه بود!
بله  بیست و هفتم ماه و روز واریز یارانه.
 
گفت بیشترین خرید هم مربوط به برنج بود و روغن و در مرتبه بعد قند و چای.

غم به دلم نشست. خیلی تحلیل لازم ندارد. معنای این اتفاقات روشن است. عده‌ای از مردم حتی توان خرید مایحتاج اولیه را هم از دست داده‌اند منتظرند یارانه واریز شود تا خرید کنند.

البته نه همه مردم ولی مردم شهرستانهایی مثل نورآباد لرستان که نه کارخانه ای دارد و نه زیرساخت جدی و  نه صنعت  و نه مسولان به آن توجهی کرده اند و نه ...

مردم گله مندند و در عین حال بسیار بزرگوار و خوددار.
مسولین محترم خوب بدانند که در حوادث اخیر اگر عده‌ای معدود شعارهای ساختار شکنانه نمیداند و اموال عمومی را تخریب نمیکردند مردم خیلی جدیتر در صحنه اعتراض می‌ماندند.
مردم دست از اعتراض خیابانی کشیدند چون احساس کردند عده ای فرصت طلب  امنیت و انقلابشان را زیر سوال میبرند وگرنه مردم اعتراض و گله دارند و خیلی هم جدی اعتراض دارند.

رییس جمهور محترم به جای اینکه سعی کند با طرح مساله نقد به معصومین و حمله به عقاید شیعه ذهنها را منحرف کند و فرافکنی کند بهتر است به داد مردم فقیر و شایسته و بزرگوار برسد.

ریاست محترم قوه قضاییه به جای دعوای لفظی با زید و عمر با مفسدان اقتصادی برخورد کند تا مردم حداقل از جهت عاطفی زخمهایشان التیام یابد.


نسخه های درمانی قبلا پیچیده شده و فقط نیاز به عمل دارد. پیر فرزانه انقلاب بارها مطالبه کرده‌اند که با مفسدان اقتصادی برخورد قاطع شود و چاره اقتصاد هم توجه به توان داخلی و اقتصاد مقاومتی است.

به امید روزی که مردم هیچ نیازی به یارانه ها نداشته باشند؛ وعده‌ای که رییس جمهور محترم هنگام تبلیغات انتخاباتی خیلی شفاف و واضح قولش را به مردم داده بودند.

علی حسنوند
۲۷ دیماه ۹۶
نورآباد لرستان



همه ی عشق های دنیا که نباید یک جور باشند...
همه ی عاشقانه های شاعرانه که نباید شبیه هم باشند!!!

مثلا یکی هم مثل من زیاد از طلا و جواهرات خوشش نمی آید، همین هم شد که تا پرسیدی بانوجان! آخرش نگفتی چند سکه باید مهرتان کنم باخنده جواب دادم من زیاد از فلزجات خوشم نمی آید! فقط قول زیارت کربلا دست در دست هم و پای پیاده لطفن و تو انگار که چشمانت هم خندید گفتی شما امر کن...اصلا تا خود بین الحرمین کولت میگیرم بانو!

مثلا یکی هم مثل تو برای ذوق کردن هایم حتما یک گیره ی حجاب لبنانی و روسری ضمیمه ی هر خرید و هدیه ای میکند و در جواب همه ی اعتراض هایم میگوید همه که به یک شیوه دل نمیبرند خاتون من، تو با همین هاست که زیبایی، اصلا تو با همین ها دلبری کردی ازم دلبرجان!

مثلا یکی هم مثل تو از همان اول شرط میکند هرچه که شد، حتی اگر قهر هم بودیم باید نمازم را پشت سر تو و به جماعت بخوانم و من وقتی دلیلش را فهمیدم که بعد از اولین قهرمان و سر نماز دوتائیمان بعد از سلام آخر، از روی اجبار هم که شده دست توی دستت گذاشتم و حس آشنای دست های مهربانت و لحن قبول باشد نازخاتونت نگذاشت که ادامه بدهم آن قهر بچگانه را!

مثلا یکی هم مثل ما دوتا دیوانه به جای شعرهای عاشقانه ای که روی لب های همه ی عاشق ها هست، شاعرانه هایمان هم مخصوص خودمان است، مثلا برایت میخوانم:

رنگ مشکی عاملی شد جذب یکدیگر شویم
مرد من! ته ریش می آید به تو چادر به من!

و جواب میشنوم:

رضا خان هم اگر مى ديد با چادر چه زيبایی؛
جهان پر مى شد از قانون چادر هاى اجبارى...!

یا برایت میخوانم:

دیدمت لرزید دستم چادر افتاد از سرم...!
 
و تا بیایم ادامه بدهم اخم میکنی که آخرش هم حواس پرتی تو و بازیگوشی باد و پریشانی گیسوان زیر این چادر و این لبهای غزلخیز شهر را به هم میریزد خاتون، ببین کی گفتم!

مثلا یک عده هم مثل ما عکس خوشبختیشان توی صفحه های اجتماعی دست به دست نمیچرخد، عوضش کلی هم خوشبختند و عشقشان ورد زبان همه است و سه شنبه ی هرهفته را هم برای سلامتی دلبر محترم روزه میگیرند و ...

خلاصه همه ی عشق های دنیا که نباید یک جور باشند،همه که به یک شیوه جنون نمیگیرند، بعضی ها هم شکل دیوانگیشان فقط مخصوص خودشان است...مثلا من و تو!

#طاهره_اباذری_هریس






🌾 پارسال که زیارت کربلا مشرف شده بودم، زیارت اول با جمعی که همراه بودیم روبروی حرم ایستاده بودیم و مشغول دعا بودیم که ناگهان جمعی از جوانان حشد الشعبی با لباسهای خاکی در حالیکه یک شهید روی دوششون بود وارد حرم شدند. با یک شوری هروله و حسین حسین میکردند . بعضی شان روحانی بودند، روحانی هایی عمامه به سر و با لباسهای خاکی.
توی این همه زیارتی که حرم امام حسین رفته بودم اولین بار بود که به یک جمع زائر اینطور غبطه میخوردم. دلم میخواست من هم لباسی شبیه اونها تنم بود و ما بینشون وارد حرم میشدم.زیارت اینطوری میچسبه. لباس رزمندگی تنت باشه دستت توی دست یک شهید و حسین حسین بگی و وارد حرم بشی.

🌾 خودم را یه طوری قاطیشون کردم. جلوی تابوت شهید عکس شهید بود و کنار عکس شهید نیز عکس حضرت آقا. اینها عراقی بودند. ولی عکس حضرت آقا رو کنار شهیدشون انداخته بودند. شاید اون چند روزی که اونجا بودم چندین بار دیگه هم ورود جوانان حشد الشعبی رو با این شمایل دیدم. در حالیکه عکس آقا رو توی دست گرفته بودند و حرکاتشون هم کاملا شبیه بچه رزمنده های بسیجی که ما میشناسیم.

🌾 این روزها که جشن پیروزی های مکرر بر داعش را میشنویم یاد صحنه هایی افتادم که پارسال در کربلا دیده بودم. هیچ کس خیال نمیکرد شکل گیری جریان شیطانی اسلام آمریکایی با آن همه جنایت باعث شود اینطور نور ایمان و رشادت در جوامع عربی طلوع کند. فتح الفتوح اسلام را باید ظهور این پدیده های الهی و مردمی بدانیم. حشد الشعبی ها و بسیج مستضعفین ها و حزب الله ها و فاطمیون و زینبیون ها.

🌾 این همه بروز حقیقت عادی نیست. عالم آبستن قیام شده است و دشمن خود درحال کمک به سرعت بخشیدن به چنین حرکتی است. انَّ الَّذینَ اتَّقَوا اذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشِّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَاذا هُمْ مُبْصِرُونَ این قاعده حرکت جبهه حق است که دشمن نیز در پازل او تعریف دارد دشمن هم به رشد او کمک میکند. همه چیز در عالم به نفع ظهور حق است. در مقابل طایفه های شیطانی، اهالی جبهه حق بر میخیزند و متوجه آن حقیقت ایمانی و معنوی که در سینه هایشان نهفته است میشوند و ناگهان کل عالم را چند گام به سمت ظهور پیش میبرند. که حقیقت ظهور چیزی نیست مگر همین حقیقت مبصرون. به قول حضرت علامه حقیقت ظهور چیزی نیست مگر الیوم بصرک الحدید.

🌾 خروج ایران از عراق و سوریه دیگر ممکن نیست. چون هویت انقلاب اسلامی که بسیج مستضعفین و سپاه پاسداران را شکل میداد امروز در کالبد جوان حشد الشعبی و گروههای مدافع حرم از کشورهای مختلف خود را نشان میدهد. اینها تازه خود را پیدا کرده اند. تازه قدرت خود را که قدرت الهی است دیده اند. تازه اول عشق است.
@ali_mahdiyan


 



گفتاری از #رهبر_انقلاب، ۷تیر۶۳، بخشی از متن #کتاب_قرارگاه‌های_فرهنگی

من یادم می آید یک شب در مسجد الجواد یک سخنرانی کردم، شب عاشورا بود. یک سخنرانی بسیار پرشوری. مرحوم طالقانی، مرحوم مطهری، و بعضی از اساتید دیگری که جزو بزرگان بودند، در آن جلسه خیلی تحسین کردند، تشویق کردند که عجب سخنرانی ای بود. آمدم منزل، یکی از دوستان مبارزمان آمد گفت: تو فهمیدی امشب چه کار کردی؟ گفتم: بله، مثل این که می گفتند سخنرانی خیلی خوبی بود. گفت: بله سخنرانی خیلی خوبی بود برای سازمان ها و گروه های چپ. گفتم: چطور؟ گفت: برای خاطر اینکه شما این دل ها را آتش زدید و ولشان کردید. شما سخنرانی کردید از امام حسین و از حرکت پرشور عاشورا و از اسلام، که به ما می گوید با ظلم مبارزه بکنید و از قرآن، که به ما می گوید با بدی سازش نکنید و از جان، که ودیعه ای است در دست انسان ها و باید در راه خدا بریزند و از «من رأی سلطانا جائرا»؛ اینها را به مردم گفتی بعد آمدی بیرون، آنها را رهایشان کردی. خب، این جوان مننتظر است یک جایی برود این متاع را عرضه کند. شما که تشکیلات ندارید، سازمان ندارید ، آنها سازمان دارند ، می آیند دامی می گسترانند ، از این زمینه مساعدی که شما آماده کردید آنها استفاده می کنند .
من ناگهان احساس کردم سرمان کلاه رفته . ده شب در مسجد سخنرانی می کردیم ، حرف می زدیم ، مطلب می گفتیم ، اما رها می کردیم جوان را . نه به سؤالش پاسخ می دادیم ، نه به اشکالش جواب می دادیم ، نه هدایتش می کردیم ، نه آموزشش می دادیم ، می رفت می افتاد توی دام تشکل های دیگر – چه تشکل های چپ ، چه تشکل های راست – همه خسارتی که ما کردیم از این باب است . شما خیال می‌کنید که ایدئولوژی ای که توده ای ها و منافقین و پیکاری ها و چریک های فدایی و به  –و به اصطلاح فدایی و– دیگران دادند ، ایدئولوژی محکمی بود؟ ابدا، والله این قدر پوچ است این ایدئولوژی ها که هر کسی یک مقدار فکر کند ، پوچی آن را خواهد فهمید . پس چرا به دام افتادند ؟ چون ما این طرف سازماندهی نداشتیم ، تشکل نداشتیم . ما رها کردیم ، همین طور رفتند آنها . آمدند بنا کردند از این فضای مناسب و مساعد هیجانی و احیانا حتی فکری که ما فراهم کرده بودیم، استفاده کردند . یکی را زودتر بردند و یکی را دیرتر؛ ما این تجربه را کردیم، ما این ضرر را بردیم، می‌خواهیم «لایلسع العاقل من جحر مرّتین»*.
______
* عاقل -در روایت دیگر: مومن- از یک سوراخ دو مرتبه گزیده نمی‌شود.
به سند کتاب من لایحضره‌الفقیه، باب النوادر


.

.
کناری ایستاده بودم و تماشا می کردم؛ درنگ و وقفه ای کوتاه در کنار کودک واکسی. نیمه روز بود و پسرک زیر تیغ آفتاب بساط کرده بود. تنها پوش بالای سرش، خنکی بنر تبلیغاتی بزرگی بود که روی بساطش سایه کرده بود و همین نیز هرازگاهی با باد جابجا می شد.

به جبینش عرق نشسته و سخت مشغول بود که مرد جوانی از کنارش رد شد و بعد از چند قدم مجدد برگشت تا کفشش را واکس بزند. تمیزی و رنگ و روی کفش نشان می داد دلش زار پسرک است و خواسته به بهانه ای کمک کند. می توانست صدقه ای دهد و برود و بکارش برسد. اما ماند و خیلی جدی گفت "لطفا واکس خوب بزن" و پسرک کفش های واکس خورده را مجدد واکس زد.

در همین اثنا دختر جوانی از کنار بساط واکسی رد شد و بعد از مزاح صمیمانه و سلام و علیک گرم، یک بستنی کیم به او داد و به سرعت رد شد. از اینکه در این  آتش نمیروزی، به این کودک واکسی توجه کرده است و مغازه  رفته و بستنی خریده است و با روی خوش و با احترام تقدیمش می کند لذت بردم. می توانست پول بستنی را بدهد و رد شود. می توانست وقتش را برای احوال پرسی و شوخی کردن نگذارد.


دخترجوان رفت و اما کودک بی اعتنا به بستنی، مشغول کار بود. گفتم بستنی ات آب می شود؛ گفت "روزه ام. این دخترخانم نمی داند و هر روز برایم بستنی میاورد." گفتم "مگه چند سالته؟" گفت "12 سال". گفتم "به سن تکلیف نرسیدی که؟" گفت "روزه گرفتن را دوست دارم." گفتم "آخه با زبان روزه و در این گرما؟" که گفت: "دختر شماست؟" گفتم "بله. اسمش حسناست." گفت" "بی زحمت این بستنی را بده حسنا. اب نشود، حیفه." دخترم بستنی را گرفت و مرد چند برابر قیمت واکس به پسرک پول داد و من در خلسه این تصاویر تماشایی؛ که پسر واکسی گفت: "نوبت شماست."
نگاه ما ناقص است که جز کجی و تلخی در این شهر نمی بینیم. درست نگاه کنیم همان حرف رهبری است که می گوید جامعه ما روز به روز معنوی تر می شود. این شهر زیباست به مردمان زیبایش.


#محسن_مهدیان


والی دلها

حاج عبدالله والی
جهادگر بی ادعای بشاگرد

 

 

#امیرخانی:


بیست سال پیش که جوان‌تر بودم، یک روزی که اتفاقاً فکر می‌کنم پنجشنبه روزی بود، در میدان ونک با یکی از رفقا ایستاده بودم. نگفت یک منطقة محرومی هست، نگفت مثلاً یک جای دیدنی هست، نگفت مثلاً یک جایی، دوستانی هستند که مشغول کار جهادی هستند؛ گفت: یک آدم دیدنی وجود دارد، می‌آیی برویم او را ببینیم؟ گفتم: برویم. گفت: کِی؟ گفتم: همین الان. من فکر می‌کردم یک جایی است که فوقش باید از این‌طرف شهر برویم آن‌طرف شهر. راه افتادیم و رفتیم. آرام آرام از میدان ونک راه افتادیم. گفت: حالا باید برویم. رفتیم نماز مغرب‌وعشا را در جمکران قم خواندیم. تابستان بود، تیرماه. نماز صبح را در یزد خواندیم، نماز ظهروعصر را در مسجدی در میناب خواندیم، بعد خدمت حاج‌عبدالله والی در میناب رسیدیم. ایشان ما را دید و فرمود که فلانی آمدی اینجا چه‌کار؟ من گفتم: ما آمده‌ایم زیارت شما. ایشان فرمودند که می‌رفتید قم زیارت حضرت معصومه؛ زیارت مال حضرت معصومه است. واقیعت این است که این مهربانی‌هایی که ما توی این مجالس می‌گوییم، بعد از شناخت ایشان بود، والّا ایشان هم آن وجهة جلالی را داشتند و هم آن وجهة جمالی را.

 

ادامه در ادامه مطلب...

 

 


continue .
اگر از سیاسی کاری برخی دولتمردان دلگیرید بخوانید تا روحتان تازه شود با یاد #حاجی_والی
-----------
✅و فَضَّلَ اللهُ المُجاهِدینَ عَلَی القاعِدینَ أجراً عظیماً. نساء۹۵

سال شصت‌و‌یک قرار بود یک سفر شناسایی برود و گزارش بدهد، گزارش را برای امام برد، سفیر او شد و برگشت تا بماند.

قرار بود سه، چهار سالی بماند، زمینه را برای کار آماده کند و برگردد. دو سال در چادرهای ربیدون مستقر بود تا خمینی‌شهر را برپا کند. زمینه‌ها آماده شد، ساختمانی و انباری و …، اما باز هم ماند. تازه فرزندش راه رفتن یاد گرفته بود، تازه باید حرکت می‌کرد. سال‌ها پشت سر هم می‌گذشت و او مانده بود. بشاگرد قد می‌کشید و پدرش پیر می‌شد. سی‌و‌سه ساله وارد شد و حالا پنجاه‌وشش سال سن داشت.

قرار بود مسئول کمیته امداد بشاگرد باشد. یعنی تعدادی از محرومین منطقه را تحت پوشش حمایت امداد قرار دهد. ماهانه به هر خانواده مقداری مواد غذایی و پول نقد برساند. اما بیل و کلنگ دست گرفت و شروع کرد به راه باز کردن در میان کوه‌های سرسخت بشاگرد. تا بعد از دو سال، صدای ماشین‌آلات راه‌سازی در منطقه پیچید. پزشک آورد و از همان روزهای اول، در چادرها درمانگاه را راه انداخت. چند سال نگذشته بود که مبلغین را از حوزه‌های علمیه دعوت کرد تا مبانی دینی اهالی را تقویت کند. مسجد با عظمتی در خمینی‌شهر ساخت تا قلب بشاگرد باشد. به هر زحمتی از هر جای کشور معلمینی را آورد و در کپرها کار آموزش و پرورش را شروع کرد. تا دبستان‌ها جان گرفت، راهنمایی‌ها و دبیرستان‌های شبانه‌روزی ساخته شدند، پسرانه و دخترانه. می‌گفتند این‌جا نمی‌شود کشت و زراعت کرد. متخصص‌ترین اساتید دانشگاه‌ها در امور مختلف را به بشاگرد آورد و به یاریشان برای رشد منطقه نقشه ریخت. از اولین قدم‌ها باغ‌های امام علی(ع) و امام مهدی(عج) بودند که میوه‌هایشان همه را متعجب می‌کرد. سال‌های آخرش بود که زمینه‌های رسیدن به یکی از آرزوهایش آماده شد. شش نوجوان بشاگردی، به زحمت حاج‌آقا مؤمنی و روحانیون دیگر کمیته امداد، به خمینی‌شهر آمده و دروس حوزوی را شروع کرده بودند. ساختمان حوزه علمیه ساخته شد تا آینده ایمانی منطقه تضمین شود.

و این همه کار، اکثرش با کمک خیرینی بود که متواضعانه حاج عبدالله را دوست داشتند و سعی می‌کردند کمکش کنند. مستضعفین در قلب حاجی بودند و حاجی نور چشم آنها. پیرمرد کور بشاگردی به شنیدن صدای پای والی‌اش از کپر بیرون می‌دوید تا از دستش گرما بگیرد. و نگاه یتیمی کافی بود تا قطرات درشت اشک بر چهره پدر بشاگرد بغلتند.

بارها خودش بیمار بدحالی را از روستاهای دور به میناب و بندرعباس رسانده بود، در راهی پانزده ساعته و گاه بیشتر. بزرگِ بشاگرد شده بود، زن و شوهرها برای حل اختلاف به کمیته امداد می‌آمدند تا حاجی را ببینند و اگر درگیری بزرگی در منطقه پیش می‌آمد، فقط به زبان مهربان و قاطع حاج والی حل و فصل می‌شد.

هر چه جهاد و تلاش و دویدن در روزهای حاج عبدالله بود، ریشه در شب‌های گریانش داشت. ستاره‌های فراوان آسمان خمینی‌شهر انس داشتند با مناجات‌های هر شب عبدِ الله. لرزش شدید شانه‌هایش کوه‌های سخت بشاگرد را هم‌نوا می‌کرد تا با او نوای یارب بگیرند. وضو داشتن صفت دائمی‌اش بود و دهان خشکش به روزه‌های فراوان عادت کرده بود. از هر راهی که سواره رد می‌شد عطر ذکرهایش خاک‌ها را می‌نواخت و وای به روزی که در جمعی یا مجلسی نامی از بی‌بی دو عالم(س) می‌آمد. دیگر روضه لازم نبود، هق‌هق گریه حاجی مجلس را آتش می‌زد. آن روز که سیلاب پشت سد کوچک خمینی‌شهر جمع شده بود حاج‌آقا مؤمنی را روی تاج سد برد و گفت: «سید! روضه حضرت زهرا(س) بخوان» اشک‌های حاجی بر آب ریخت و آب سوگند خورد مهربان باشد با این سدِ به زحمت‌ساخته شده.

بشاگرد یک حرم مقدس کم داشت. پنج گل بی‌نام و نشان از یاران شهیدش را دعوت کرد تا مهمان خمینی‌شهر شوند. گلزار شهدای گمنام شد حرم مقدس بشاگردی‌ها.

بالاخره بدن مادی توانی داشت برای حمل این روح بزرگ. مالاریا و آسم و دیابت هم مهمانان بشاگردی بودند که باری شدند بر این جسم. از طرفی هم بهشت بی‌تابی می‌کرد برای میزبانی و سرانجام موعد وصال رسید. روز هشتم اردیبهشت سال هشتاد و چهار برادران، خانواده، خیل شیفتگان و هفتادهزار فرزند بشاگردی به سوگ نشستند و او پر کشید به سوی باب‌الجهادِ بهشت.

از آن روز حاج محمود والی، والی بشاگرد شد و حاج امیر یار برادر، اما این هر دو گواهند که دست آن مرد هنوز بر سر بشاگردیان است.

#کتاب تا خمینی شهر



امام خمینی (ره) توجه خاصی به قرآن داشتند، به ‏طوری که روزی، هفت ‏بار قرآن می ‏خواندند!
امام در هر فرصتی که به ‏دست می ‏آوردند، ولو اندک، قرآن می ‏خواندند. بارها دیده شد که امام، حتی در دقایقی قبل از آماده شدن سفره - که معمولا به بطالت می ‏گذرد - قرآن تلاوت می ‏کنند ! امام بعد از نماز شب تا وقت نماز صبح، قرآن می ‏خواند.



آخرین ماه مبارك رمضان دوران حیات امام، به گفته‏ی ساكنان بیت، از ماه مبارك رمضان‏های دیگر متفاوت بود! به این صورت كه امام، همیشه، برای خشك كردن اشك چشم‏شان دستمالی را همراه داشتند، ولی در آن ماه مبارك رمضان، حوله‏ای را نیز همراه بر می‏داشتند تا به هنگام نمازهای نیمه شب‏شان، از آن استفاده كنند!

 




پسر من مثل همه پسرهای کلاس دومی، روزهای زوج میخواهد خلبان شود و روزهای فرد دکتر.جمعه ها هم مهندس می شود.
اما امروز که چهارشنبه است و تروریستها را از تلویزیون دیده؛میخواهد نیروی امنیتی شود تا برادر کوچکترش از چیزی نترسد.
پسرم از بعدازظهر تا اخبار ساعت ۹ نیروی امنیتی بود با کلاش پلاستیکی در دست و پیراهنی روی شلوار و چیزی مثل جلیقه ضد گلوله بر تن.
اما در اخبار تکه ای از سخنرانی آقا را پخش کرد که فرمود: این حوادث نشان داد اگر جمهوری اسلامی در آن نقطه ای که مرکز اصلی این فتنه هاست، ایستادگی نمی کرد؛ ما تا حالا گرفتاریهای زیادی از این ناحیه داشتیم...
از ساعت ۹ پسرم می خواهد مدافع حرم شود. جلیقه ضد گلوله را درآورده و #سربند یا زینب بسته است تا مادرش از چیزی نترسد.
یاعلی مدد!

نفهمیدن که تو این سرزمین رسمه:
 هزاران مرد با افتادن یک مرد پا می‌شن



 خاطره عاشقانه
 شکافی در زمانه عسرت
 بهروز افخمی

10 سال و بیشتر از جوانی من، در بیم و امید و در کشاکش عذاب و لذت عشقی غریب و مرموز گذشت.
آن‌که دوستش داشتم، دیر آمده بود و پیر بود و از همان زمان که چشمم به جمالش روشن شد بر ارابه مرگ نشسته بود. دیر آمده بود و زود می‌خواست برود.
زمستان سال دوم بود که قلبش درد گرفت و بستری شد. پشت پنجره‌ای توی ساختمان 13 طبقه تلویزیون به درخت‌های پیر و قدبلند خیابان ولیعصر نگاه می‌کردم که آرام آرام زیر برفی که فرو می‌ریخت، سفید می‌شدند و گریه می‌کردم.
توی پیاده‌رو، در حالی که مراقب بودم رهگذرها نبینند، گریه می‌کردم و همین‌طور وقت و بی‌وقت گریه می‌کردم.

روی صفحه تلویزیون ظاهر شد و با صدایی که گرفته بود و دو رگه شده بود، حرف زد و گفت چیزیش نیست و قرار نیست بمیرد. می‌دانستم دروغ نمی‌گوید، فهمیدم گریه‌ام شنیده و فهمیدم رضایت داده باز هم پیش ما بماند.
باور داشتم مرگ برای این‌که او را ببرد، از خودش اجازه خواهد گرفت... و هنوز همین‌طور فکر می‌کنم. نزدیک 10 سال بعد از آن، تقریبا هر روز صبح، وقتی چشم باز می‌کردم، بی‌اختیار به این خیال می‌افتادم که مبادا دیشب... .
بعد، وقتی می‌دیدم خبری نیست، خوشحال می‌شدم و آن روز را مثل یک هدیه گران‌بها تحویل می‌گرفتم و غنیمت می‌شمردم.
10 سال و بیشتر از جوانی من و میلیون‌ها جوان آدم‌تر از من، این‌طوری گذشت.
عشق ما عشقی نافرجام بود و از اول معلوم بود که نافرجام است. اصلا ارزش ماجرا در این بود که می‌دانستیم به جایی نمی‌رسد و قرار نیست برسد.
می‌دانستیم مهمان شده‌ایم به تماشای هنگامه‌ای که مال عالم بی‌افسانه و بی‌خیال امروز نیست و زیاد هم دوام نخواهد آورد. این بود که سعی می‌کردیم قدر هر روز را بدانیم و بدانیم زود تمام خواهد شد و وقتی تمام شود، کم‌کم باورناپذیر خواهد شد و زمانی می‌رسد که خودمان هم فراموشش خواهیم کرد.
آنها که از من عاشق‌تر و زیرک‌تر بودند، پیش‌‌دستی کردند و رفتند به جایی که می‌دانستند او می‌خواهد برود.
آنها توانستند از شکافی عبور کنند که زمانه عسرت را شکافته بود و توانستند لحظه را به ابدیت تبدیل کنند.
آنها، جایی منتظر او ماندند که می‌دانستند می‌آید، در حالی که همیشه جوان و پهلوان و برومند خواهد بود و از آنجا هیچ وقت به هیچ جا نخواهد رفت.
من که کم بودم و کم داشتم، تقریبا هر صبح با دغدغه چشم باز می‌کردم که مبادا... و وقتی می‌دیدم خبری نیست، خوشحال می‌شدم و آن روز را مثل یک هدیه گران‌بها تحویل می‌گرفتم و دم را غنیمت می‌شمردم تا بالاخره روز مبادا رسید.

دیر آمده بود و زود رفت. از وقتی که رفته، یک دغدغه تازه پیدا کردم که هر سال بیشتر آزارم می‌دهد. می‌ترسم کم‌کم فراموش کنم. می‌ترسم کم‌کم‌ عاقل شوم و تسلیم دنیای ‌بی‌افسانه و بی‌خیال امروز شوم و همه چیز را از یاد ببرم.

می‌ترسم کرشمه و لبخندش را از یاد ببرم و خشم و اخمش را از یاد ببرم. می‌ترسم از یاد ببرم که افسانه‌ای زنده بود و در واقعیت تصرف می‌کرد و به ما نشان می‌داد پیامبران دروغ نبوده‌اند و آن معصوم که منتظرش هستیم، می‌آید.
حالا، بعضی از شب‌ها، پیش از خواب یاد آن روزها می‌افتم و می‌ترسم که صبح، وقتی از خواب بیدار شدم، دیگر هیچ چیز را به یاد نیاورم.
(از شماره اول مجله عصرجدید)



 

این صوت رو یکی از مخاطبان عزیز(رضا  دلسوخته 😉) برامون ارسال کردن وتاکید داشتن بدارم در کانال
تقدیم به شما

برای آقا رضا هم دعا کنید
برای همه بچه های پاتوق دعا کنید


دانلود

 

 




🔸پسر:
 پدر چرا بعضی ها با اسلام مخالف هستن؟
🔹پدر:
 اسلام کهنه است، مال اعراب ۱۴۰۰ سال پیشه و خرافه است پسرم... فقط گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک ...
🔸پسر:
 جمله ای که گفتین از کیه؟
🔹پدر:
 زرتشت گفته
🔸پسر:
زرتشت کی هست؟
🔹پدر:
 پیغمبرایرانیه ،که ۲۵۰۰سال پیش زندگی می کرده.
🔸پسر:
این که خیلی کهنه تره
🔹پدر:
خفه شو پسرم
.
🔸پسر:
 پدر، ذوالقرنینی که توی قرآن اومده همون کوروشه؟!
🔹پدر :
 اره پسرم، بخاطر همین که آدم بزرگیه خدا ازش تو قرآن اون همه تعریف کرده
🔸پسر:
قرآن که مال ۱۴۰۰ پیش و خرافه است ☹️☹️☹️
🔹 پدر:
خفه پسرم 😁
.
🔸پسر:
پدر،یعنی الان ماباید زرتشتی باشیم؟
🔹پدر:
آره، دیگه ،دین عربا ارزونی خودشون، اونا به ایران حمله ورشدن و به زور مارو مسلمون کردن

🔸پسر:
پس چرا وقتی مغول حمله کرد ما بودایی نشدیم یا وقتی اسکندر ایران رو فتح کرد، مسیحی نشدیم ،تازه اگه حمله ی یه مهاجم به یه کشور دیگه، مساوی باشه با پذیرفتن دین مهاجمین از سوی مردم اون کشور، چرا وقتی ایرانی ها ،رومی ها رو شکست دادن  مردم شون زرتشتی نشدن؟
از این گذشته اندونزی بزرگترین کشور مسلمونه، عربا که دیگه به اونجا حمله نکردن،پس چه جوریه  که همه مسلمونن؟اونجا که دیگه شمشیری تو کار نبوده؟ها؟
🔹پدر:
 #خفه شو پسرم ،دیگه داری زیادی حرف میزنی.
.
🔸پسر:
پدر، این کوروشی که تو این همه ازش تعریف میکنی راستی راستی کبیر!!!؟بوده؟
🔹پدر:
آره پسرم، خیلی بیشتر از اونی که فکرشو می کنی کبیربوده.
🔸پسر:
پس چرا هیچ ادیب ودانشمندی یاهیچ شاعری اسمی ازش نبرده؟مثلاچرا اسمی ازش توشاهنامه ی فردوسی نیست،یا تو این همه شعر ازحافظ وسعدی ومولوی وسنایی وعطارو رودکی وخیلی های دیگه هیچ اثری از این عمو کوروش نیست؟
🔹پدر:
خفه میشی یاخودم خفت کنم
🔸پسر:
پدر،مگه دیشب اون آقاهه توماهواره نمی گفت،یه ایرانی اعتقاداتشم باید ایرانی باشه ودین عرب بدرد خودش میخوره؟
🔹پدر:
آره میگفت، خوبم میگفت،
🔸پسر:
اما پدر،خودآمریکایی ها واروپایی ها که ادعا میکنن مسیحی هستن؟
🔹پدر:
خب که چی؟
🔸پسر:
پس چرا اونا خودشون پیرو دینی شدن (مسیحیت) که منشأش یه کشور عربیه،،؟؟؟؟چرا مسیحیت برا ی اونا بیگانه نیس، وکلی هم براش تبلیغ میکنن، اما اسلام برای ما باید بیگانه باشه؟
🔹پدر:
خفه خون میگیری یا همین پاکت سیگارو بچپونم تو حلقت:

و و  و...
             
قانون:
اندکی حقیقت، نابود کننده ی بسیاری از باطل است. (امیرالمؤمنین ع)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹



Tag's: اسلام کهنه ,زرتشت ,ذوالقرنین ,دین عرب


روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند: آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود: شما دو توهین به من کردید . اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.

مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ  نخورده بودند و از گرسنگی سنگ به شکم خود بسته بودند...


Tag's: ابوذر غفاری ,عثمان ,اشرفی ,علی فروشی


فـاطمه لباس نو به تن کرده بود که پیامبر برای عروسی او خریده بود.
هنوز فـاطمه را به سوی خانه علی نبرده بودند که صدای #مستمندی از پشت در خانه به گوش رسید که می گفت: «لباس بر تن ندارم.»


فـاطمه نوجوان و نوعروس، خود را در مقابل تقاضای سائل می دید.
اگرچه بودند افراد دیگری که صدای سائل را شنیدند، #ولی_فـاطمه_نبودند.
زهرا در اندیشه شد، دو دست لباس داشت، یکی آن که همیشه می پوشید، مندرس و وصله دار و دیگری آن که پیامبر برای همین شب، شب عروسی اش، خریده بود.
اگرچه پیراهنِ‌ گران‌قیمتی نبود، ولی نو بود.
کدام را بدهد؟
عقل چوبین پای محاسبه گر اشاره به پیراهن مندرس می کرد که: تو عروسی! این یک شب که هزار شب نمی شود.
امشب اولین بار است که شوهرت تو را می بیند و تا اخر عمر با همین چشم که امشب تو را دیده، نگاهت خواهد کرد.
لباس کهنه از سر آن #فقیر هم زیادی است، مگر نباید هرکس طبق شئونش زندگی کند؟ به علاوه تو چه مسئولیتی داری؟ از تو بزرگ تر ها هم هستند که #صدای_فقیر را شنیدند. لابد کسی به او چیزی خواهد داد. تازه اگر خیلی احساس مسئولیت می کنی و احساساتی هستی، زندگی را فدای احساساتت نکن. همان لباس مندرس را بده...
فـاطمه نوجوان اندیشید: قرآن چه می گوید؟ و به یاد این آیه افتاد : {لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون}
لباس را فورا از تن در آورد و به سائل داد و کهنه را پوشید و علی‌وار به خانه علی رفت. علی نیز فـاطمه را چنین می خواست و می ستود

📖برگرفته از کتاب شَـهـرِ گُـمـشده

فاطمیه


Tag's: شَـهـرِ گُـمـشده ,لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون ,ایام فاطمیه س


تقریبا سه سال پیش، ترم اول تحصیلم متوجه شدم که زندگی در آمریکا بدون ماشین بسیار سخته، چون برای خرید و ... نمی‌توان پیاده رفت و فاصله فروشگاه‌ها تا منزل بنده هم زیاد بود. از طرفی، در شهر ما حمل و نقل عمومی خوب نیست و مثل تهران نیست که با مترو بتوان خرید رفت و ...
 
 لذا از همان ترم اول، تصمیم گرفتم وسیله نقلیه‌ای برای خودم بخرم. کار سختی بود چون تو در کوچیک ما ماشین دست دوم خوب، کم پیدا می‌شد و بایستی تا نزدیکی‌های آخر ترم صبر می‌کردم. لذا پس از چند ماه پیگیری، آخر ترم، یک ماشین خوب که با بودجه‌ی بنده هم سازگار بود پیدا کردم. با فروشنده که یک دانشجوی دختر از کره جنوبی بود قرار گذاشتیم که ماشینش را ببینیم و یه تست رانندگی انجام بدیم.

روز موعود فرا رسید و با دو تا از دوستان، آخر هفته رفتیم برای دیدن ماشینش. سوار ماشین شدیم و بعد از تست، همه‌ی ما متفق القول گفتیم ماشین خوبی است. از دختر خانم کره جنوبی قیمت را پرسیدیم. قیمت را تقریباً منصفانه می گفت چون در وبسایت KBB.com تخمینی از قیمت را چک کرده بودیم (این وب‌سایت برای تخمین قیمت ماشین در آمریکا، بویژه ماشین دست دوم استفاده می‌شود).
 
منتهی برای ما زشت بود که معامله‌ی بدون چونه انجام بدیم! لذا شروع کردیم به چونه زدن و ایراد گرفتن از ماشینش. آخه اینجا هزینه تعمیر ماشین خیلی بالاست. مثلاً اگر بخواهیم تسمه تایم ماشین (تسمه‌ای که داخل موتور هست) را عوض کنیم، تقریبا حدود 1000 دلاری باید پیاده بشیم.  این در حالی است که خود ماشین شاید کلاً 4000 هزار دلار ارزش داشته باشه! عموما بعد از 70 هزار مایل بایستی تسمه تایم ماشین را عوض کنیم.

لذا به فروشنده گفتیم: شما ماشینت حدود 60 هزار مایل رفته و ما باید تسمه تایم ماشینت را به زودی عوض کنیم و این خودش یه هزار دلاری خرج می‌بره! اون هم که دید حرف‌های ما منطقی است سریع کوتاه اومد و ... خلاصه، حدود 1500 دلاری تخفیف داد، قرارداد رو بستیم و یک روز شنبه قرار گذاشتیم که بریم DMV، جایی که جایی برای اخذ گواهینامه، پلاک کردن ماشین و خرید و فروش ماشین و ... هست. یه جورایی مثل اداره راهنمایی و رانندگی خودمون.

بعد از معامله، بنده در اینترنت یک سرچی کردم و دیدم که برای این ماشین تسمه تایم، به جای تسمه‌ی لاستیکی (time belt)، زنجیر است (time chain) و حداقل تا 120 هزار مایل نیاز نیست عوض شود. لذا به ذهنم رسید که به اون دختر اهل کره جنوبی اشتباه گفتم. روزی که می‌خواستیم بریم برای سند زدن ماشین، تو راه بهش گفتم: ببین من اشتباه کردم و نیاز نیست که عوض بشه و اون تخفیفی که دادی زیاد بود.

دختر فروشنده، با حالت تعجب و حیرت گفت: یعنی تو می‌خواهی بیشتر پول بدی؟! حکماً با خودش فکر کرده بود که من عجب ابلهی هستم. چون در فرهنگ اون‌ها اگر موفق شدی معامله را انجام دهی دیگر کار تمام هست حتی اگر سر طرفت را کلاه گذاشتی! چون هر کس به منفعت خودش فکر می‌کنه!
 
بنده بهش گفتم: نه من قصد ندارم بیشتر پول بدم، اما فقط می خواستم بهت بگم که اون حرفم درست نبوده. یه جورایی می خواستم بهش بگم اگر می‌خواهی می‌تونی معامله را کنسل کنی!
در جوابم با خنده گفت: مشکلی نیست. من رفته بودم ماشینم را به یک دیلر ماشین (صاحب نمایشگاه ماشین) بفروشم، قیمتی که بهم گفته بود 1500 دلار کمتر از قیمت پیشنهادی شما بود!

بگذریم، با هم رفتیم ماشین را به نام بنده زد و من سند جدید را دریافت کردم و برگشتم خونه. دو روز بعد یک نامه اومد در خونه که یک سند دیگر هم در آن بود. در نامه نوشته شده بود که سند شما اشتباه شده و سند جدید را برای شما ارسال کردیم! بنده دقت کردم دیدم یک تفاوت فقط داره و اون اینه که جلوی مسافت طی شده ماشین زده غیر واقعی! به این معنا بود که معلوم نیست این ماشین چه مسافتی را رفته! این یعنی اینکه، ماشین تقریبا ارزش بسیار اندکی داره!

بنده که کلی شاکی شده بودم، سریع با دوستم رفتیم اداره راهنمایی و رانندگی. به کارمند مربوطه قضیه را توضیح دادیم و اثبات کردیم که اشتباه آنها بوده! از ما اصرار و از اون انکار! نهایتاً گفتم ما می‌خواهیم رئیست را ببینیم. یک مساله‌ای که تو فرهنگ اداری آمریکا هست، اگر گفتی با مافوقت میخواهم صحبت کنم، کارمنده خیلی می‌ترسه! خلاصه، رفتیم پیش رئیس که خانمی مسن بود. قضیه را توضیح دادم و گفتم اشتباه کارمند شما بوده!

اما طفره رفت و گفت: اون کارمنده اشتباه بزرگی مرتکب شده و اگر همون روزی که سند زده بودیم آمده بودی، واست درست می کردیم! گفتم: آخه شما دو روز بعد به من نامه زدید، من از کجا باید می‌دونستم و هر دو سند را بهش نشان دادم.

در عین ناباوری، رئیس اداره راهنمایی رانندگی، سند اول را گرفت و جلوی چشمم پاره کرد! من و دوستم از تعجب داشتیم شاخ در می‌آوردیم و دوستم با عصبانیت گفت میرم مرکز ایالت ازتون شکایت می‌کنم! اون هم خیلی راحت گفت: بروید ه[Forwarded from Shia]
ر کاری دلتون می‌خواد انجام بدید!!

در حقیقت این قضیه یک مشت از خروار بود! یک تفاوت فاحش که در عرض این چند سال دیدم این بوده که وقتی پای منافع شخصی افراد در میان است، معادلات بعضاً بالکل تغییر می‌کند. آن فرد مهربان، صادق و درستکار تبدیل به انسان دیگری می‌شود. حقیقتاً درک این قضیه برای بنده بسیار سخت بود. دلیلش هم این بود که طبق فرهنگ و تفکرات ذهنی خودم، اگر فردی را درستکار می‌پنداشتم به هیچ عنوان تصور نمی‌کردم که یک مرتبه ۱۸۰ درجه تغییر رفتار دهد. چون صبر و ایثار را هم به عنوان گزاره‌های اخلاقی در نظر داشتم. اما این موارد در فرهنگ آن‌ها جایی نداشت. همین یک جرقه در ذهنم شد.

در پشت چهره همیشه خوشرو و خندان، چهره‌ای دیگر نهفته است! تازه اون موقع فهمیدم در فرهنگ اخلاقی این‌ها، تا موقعی که منافعت تامین شود و یا حداقل در خطر نیافتد، می تونی اخلاق مدار باشی. مثلاً بازی برد-برد داشته باشی و به عهد خود پایبند باشی. اما اگر در هر زمانی احساس کنی منافعت تامین نشد و یا حتی با عهد شکنی منافع بیشتری می‌توانی بدست آوری، کاملاً منطقی است که همه چیز را نادیده بگیری و عهدنامه ات را پاره کنی!

در مقابل، مولای متقیان در این زمینه، اخلاق اسلامی را به گونه‌ای دیگر بیان می‌کنند:
"هرگز پیشنهاد صلح از طرف دشمن را که خشنودی خدا در آن است رد مکن، که آسایش رزمندگان، و آرامش فکری تو، و امنیت کشور در صلح تامین می‌گردد. لکن زنهار! زنهار! از دشمن خود پس از آشتی کردن، زیرا گاهی دشمن نزدیک می‌شود تا غافلگیر کند، پس دوراندیش باش، و خوشبینی خود را متهم کن (به دشمن سوء ظن داشته باش). حال اگر پیمانی بین تو و دشمن منعقد گردید، یا در پناه خود او را امان دادی، به عهد خویش وفادار باش، و آنچه برعهده گرفتی امانت دار باش و جان خود را سپر پیمان خود گردان، زیرا هیچ یک از واجبات الهی همانند وفای به عهد نیست ..."
(نامه 53 نهج البلاغه، به مالک اشتر، ترجمه: مرحوم دشتی)

منبع:
مشاهدات چند دانشجوی ایرانی🇮🇷 از جامعه امریکا🇺🇸
@K1inUSA





فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایف سِحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استاد مردی هستی! ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت:
" مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟"

#جوامع_الحکایات_محمدعوفی


Tag's: جوامع الحکایات محمدعوفی ,حکایت کوتاه ,ابلیس ,فرعون



شش سال از ترور دکتر مجید شهریاری سپری می‌شود. او 44 سال داشت و متولد زنجان بود.

آنچه در ادامه می‌خوانید بخشی از متن مصاحبه دکتر  علی‌اکبر صالحی است که اینک رییس سازمان انرژی اتمی است. او وقتی که شهریاری ترور شد نیز همین سمت را داشت.

به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید


Tag's: ذانشمند هسته ای ,ترور ,شهادت ,دکتر مجید شهریاری
continue .



🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴

فرودگاه نجف-پرواز 3406 ایران ایر به مقصد تهران-جمعه 5 آذر 95 ساعت 12:05

🏴سوار شدیم و در صندلی ها قرار گرفتیم. هواپیما که آرام آرام در فرودگاه به سمت باند حرکت میکرد بلندگو روشن شد:

📢"بسم الله الرحمن الرحیم، خلبان قاسمی هستم و ورود زوار اباعبدالله را به پرواز 3406 شرکت هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران خوش آمد می گویم.
 افتخار میکنم که در خدمت زوار امام حسین (ع) هستم."

🔻صدا را شناختیم. همان صدایی بود که هفته پیش در سفر تهران-نجف به زوار سلام داده و التماس دعا گفته بود و در طول مسیر کابین هواپیما را با پخش روضه اربعینی معروف حاج میثم مطیعی از بلندگو برای زوار ، حسینیه کرده بود.

📢"عزیزانی که در سمت چپ کابین هستند سی ثانیه بعد از بلند شدن هواپیما می توانند
ان شاءالله گنبد حرم آقا #امیرالمومنین را ببینند و هرچند قطعا عزیزان زیارت کرده اند،
 ولی ان شاءالله زیارت وداع را از همین محل انجام خواهید داد."

🔻نیمه های پرواز بار دیگر کاپیتان بلندگو را روشن کردند و نزدیک شدن به #کربلا را از فاصله شصت کیلومتری اطلاع دادند و سلامی زیبا خدمت آقا #اباعبدالله و برادر بزرگوارشان تقدیم کردند.

🔻به همین ترتیب در نزدیک شدن به بغداد و کاظمین و نیز عبور با فاصله از سامرا نیز خلبان قاسمی با توضیح مسیر و صلوات و سلام بر امامین جوادین و امامین عسکریین علیهم السلام زوار را در بازگشت نیز به زیارت قبور کل ائمه ی عراق نائل ساختند.
✅✅✅✅
با خودم فکر میکردم چه مدینه فاضله ای بشود اگر هرکسی در هر موقعیت شغلی و اجتماعی ولایی باشد...

📢 بار دیگر بلندگو روشن شد و این بار کاپیتان با ذکر صلواتی زوار را به چند دقیقه ای ذکر مصیبت امام حسن مجتبی دعوت کرد! ...
🏴🏴🏴🏴
 کربلا که کل ایوانها شلوغ... هیچ کس مثل تو بی زوار نیست... با کریمان کارها دشوار نیست...
🏴🏴🏴🏴🏴🏴

هواپیما شده بود هیات و مسافران بلند بلند گریه میکردند و جواب روضه خوان را می دادند...
🏴🏴🏴🏴
🔻کم کم به فرودگاه امام خمینی (ره) نزدیک می شدیم،
 #کاپیتان_قاسمی ورود ما را به خاک مقدس "کشور ولایت" جمهوری اسلامی ایران خوش آمد گفت و برای همه مسافران آرزوی سفر مجدد عتبات عالیات کرد.

🔺دلمان می خواست خلبان را از نزدیک می دیدیم و از او تشکر می کردیم ، اما نشد.

🔻ان شاءالله خداوند متعال #کاپیتان_قاسمی ها را برای ما زیاد کند و به امثال ایشان طول عمر و عزت زیر سایه اهل بیت عنایت فرماید.

آمین


Tag's: موکب ,هواپیمایی هما ,خلبان ولایی ,خلبان قاسمی

 

داستانک جذاب حاج یوسف ملاقه چی


داستانکی درباره یک دزد محترم و راهکارهایی که برای دزدی به ذهنش رسیده



 

 

 


#میرزا_جوادآقا_طهرانی

مرحوم آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی، جبهه زیاد تشریف می‌آوردند، شبی که برای سخنرانی به تیپ امام جواد (ع) آمده بودند؛ موقع #نماز که شد، قبول نمی‌کردند امام جماعت باشند، خیلی اصرار کردیم که دلمان می‌خواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم اما قبول نمی‌کردند. .
#شهیدبرونسی عرض کرد: حاج آقا بروید جلو بایستید، ایشان فرموند: اگر شما دستور می‌دهید ، می روم، شهید برونسی گفتند: من کوچک‌تر از آنم که به شما دستور بدهم، از شما خواهش می‌کنم. فرمودند: نه خواهش شما را نمی‌پذیرم.

بچه‌ها شروع کردند به التماس کردن که آقای برونسی، بگو دستور می‌دهم تا ما به آرزویمان برسیم، شهید برونسی که مردی با اخلاق بود، به ناچار با خنده گفت: حاج آقا دستور می‌دهم شما بایستید جلو! حاج میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز و حال عجیب، در حالی که اشک از چشمان این پیرمرد زاهد سرازیر بود، تمام شد.

بعد از نماز شهید برونسی را کنار کشیده و با چشمان اشک آلود، فرمودند: حاج عبدالحسین، مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید #برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما یاشید و ما را فراموش نکنید!

آن عالم #زاهد و #متواضع فرمودند: این تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد یادتان نرود؟! حتما مرا #شفاعت کن.

 


Tag's: میرزا جوادآقا طهرانی ,نماز ,برونسی ,زاهد

🌾 در حج قطره خون پشه ای بر احرامی یکی از اهل کوفه افتاده بود، چون بر عبدالله بن عمر وارد شد از او پرسید که آیا خون افتاده بر پیرهنم پاک است یا نجس؟
عبدالله گفت: از شما اهل کوفه در شگفتم، پارسال خون حسین بن علی فرزند پیغمبر را بر خاک ریختند و سکوت کردید و حالا از من می پرسی که احرامی ات با این خون نجس است یا پاک؟!

📚ابن اثیر، علی بن ابی الکریم، الکامل فی التاریخ، بیروت،‌دار صادر، ۱۳۸۶ ه‍.ق


Tag's: حج ,عبدالله بن عمر ,خون ,پسر رسول الله



آقاسیدمهدی قوام مرد بسیار بزرگی بود؛ اعجوبه ای بود. یک شب دزدی واردمنزلش میشود؛ همینکه فرشی راجمع کرده بودکه ببرد ، آقاسیدمهدی بیدارمیشود. باکمال خونسردی به اومیگوید:میخواهی فرش را چه کنی؟ دزدمیگوید: میخواهم بفروشم! آقاسیدمهدی میگوید: اگرخودت بفروشی به قیمت خوبی ازتو نمیخرند؛ من آن رابه توبخشیدم، برو آخر بازارعباس آباد، بگو مرا سید مهدی فرستاده است؛ به قیمت خوب میخرند و با پولش برو کاسب شو!
بعدا دیدند این شخص ، ازهمان پول فرش کاسبی راه انداخته و اهل عبادت و تقوا شده است

به نقل از استاد فاطمی نیا


Tag's: سید مهدی قوام ,استاد فاطمی نیا ,بزرگواری ,سعه صدر

ندیدم مردتنها مانده  مصیبت دیده ای را که فرزندان و اهل بیت و یاران او را کشته باشند بدین قوت قلب و آرامش دل و جرات و اقدام.
نه پیش از او دیدم مانند وی و نه بعد از او

 


Tag's: امام حسین ع ,قوت قلب ,آرامش دل ,جرات

کار فرهنگی واقعی
حرم امام رضا علیه بچه ها رو تحویل میگیرن و اول بهشون یه هدیه کوچولو میدن بعد در یک راهرو انواع شعر و قصه و پرده خوانی و بازی و ... براشون انجام میدن
پدر و مادر هم یک ساعت فرصت دارن با خیال راحت و خوشحال😃 برن زیارت
باید به این مدل کارهای فرهنگی خدماتی فکر و بعد  اجرا کنیم


Tag's: کار فرهنگی ,حرم مطهر امام رضا ع ,کودکان

وقتی از پشت پنجره ی داروخانه دیدم که یک نفر دارد با قفل ماشینم کلنجار می رود، ابتدا نزدیک بود بی اراده فریاد بزنم: دزد! دزد!

ولی بعد فکر کردم با یک خیز خودم را برسانم به ماشین و خفت طرف را بگیرم و حالش را جا بیاورم. نسخه را در جیب فشردم و خودم را از داروخانه بیرون انداختم و پر شتاب به سمت ماشین دویدم. اما هنوز به چند قدمی ماشین نرسیده، تصمیم گرفتم تمام تلاشم را برای حفظ آرامش به کار گیرم بلکه بهتر بتوانم دزد را گیر بیندازم و او را تحویل مقامات مربوطه بدهم.

 

جهت خواندن بقیه داستان به ادامه


Tag's: دزد ناشی ,سید مهدی شجاعی
continue .
یک فروشگاه زنجیره ای را تجسم کنید. بسیار بزرگ. بسیار شیک. وارد محله ای می شود. محله ای با مردمانی از طبقه متوسط. نبش اصلی ترین چهار راه محله، زمینی به وسعت 10 هزار مترمربع را می خرد. آن را در هفت طبقه می سازد. با پله برقی، آینه ها و لامپ های زیبا.
خوشحالید نه؟  
فروشگاه شروع به کار می کند. تعداد زیادی از اهالی محل را هم استخدام می کند. ولی فقط چند ساعت در هفته. مثلا روزی یکی دو ساعت. چه خاصیتی دارد؟ روشن است که وقتی خانم خانه دو ساعت در فروشگاهی که با آن همه زلم زیمبو و رعایت قواعد مارکتینگ چیده شده کار می کند، خرید روزانه اش را هم از همانجا انجام خواهد داد. بخصوص که قیمت ها هم پائین تر از حسن آقای میوه فروش و حسین آقای پارچه فروش است. حتی پائین تر از قیمت تمام شده! به این می گویند دامپینگ! جالب اینکه خانم حسن آقا هم میوه اش را تازه از همان فروشگاه می خرد. چرا؟ چون حسن آقا سالها هرچه میوه بد داشته که کسی نخریده بوده به منزل آورده. الان خانم حسن آقا خودش دارد کار می کند. با حقوق خودش حسرت  سالیان را از دلش در می آورد.
چند ماهی گذشته. کار و بار حسن آقا و حسین آقا خراب است. درآمدشان اجاره مغازه شان را هم در نمی آورد. شاگرد مغازه اخراج می شود و می رود در فروشگاه زنجیره ای استخدام می شود. هفته ای 10 ساعت. ولی حقوق ساعتی اش بالاست. این حقوق ساعتی آنچنان توقع او را بالا برده که جای دیگری نمی تواند کار پیدا کند.
دو سال گذشته. حسن آقا در شرف ورشکستگی است. آخرین مقاومت ها را کنار می گذارد و مغازه را تعطیل می کند. او نیز به فروشگاه زنجیره ای می رود و زیر دست شاگرد سابقش که حالا یکی از انباردارهای فروشگاه است استخدام می شود. همسرش اما اخراج شده است. چون انتظار داشته بعد از دو سال حقوقش یا دست کم ساعت کارش اضافه شود.
چهار سال گذشته است. صاحب مغازه حسن آقا دو سال است اجاره ای نگرفته است. از وقتی حسن آقا مغازه اش را خالی کرده یکی دو مستاجر عوض کرده که هیچکدام بیش از یکی دو ماه دوام نیاورده اند. کاسبی نیست. مغازه ها را به قیمت ارزانی می فروشد به یک بساز و بفروش.
سال پنجم دیگر محله مردمانی از طبقه متوسط ندارد. حسین آقا و شاگردش هر دو کارگر ساختمانی هستند. قیمت های فروشگاه زنجیره ای بالاست. سود هشتصد درصدی روی قیمت تمام شده کالا عادی است. فروشگاه حقوق ساعتی را کم کرده. تعداد بیشتری را با ساعت های کمتر استخدام کرده است.
سال هفتم. فروشگاه محله را به خاک سیاه نشانده. کسی دیگر در آن محله پس اندازی ندارد. فروشگاه کالاهایش را به سایر شعبه ها انتقال می دهد. این شعبه تعطیل است. مردم فقیر منطقه قدرت خرید از چنین فروشگاه باکلاسی را ندارند!
این اتفاقی است که هر روز در آمریکا می افتد. صاحب فروشگاه همان یک درصد است و ساکنین محله همان 99 درصد. فقرا فقیرتر و پولدارها پولدارتر می شوند. شهردارهای مناطق و شهرهای کوچک هر روز با التماس از مردم می خواهند که به جای خرید از فروشگاه های عظیم، از بیزینس های محلی (حسن آقا و حسین آقا) خرید کنند. ولی اغلب مردم با همین طرز فکر شما خریدشان را از غول های بزرگ انجام می دهند. شیک. ارزان!   
از خودتان بپرسید چرا اروپا غول های آمریکایی مثل والمارت را محدود کرده؟ جالب اینکه به دلیل همین محدودیت متهم به کمونیست بودن و مخالفت با تجارت آزاد هم می شود.
نه دوست عزیز. هرکه ارزان می فروشد برای رضای خدا ارزان نمی فروشد!
اگر چین سیب و پرتقالش را با ضرر وارد کشورتان می کند و ارزانتر از باغدار شما می فروشد برای این است که می خواهد باغدار باغش را نابود کند و ویلا بسازد. اگر چین پیراهن مردانه را در تهران می فروشد 5000 تومن و شما برای دوختن همان پیراهن باید 10 هزار تومن مزد بدهی، فقط به دلیل ارزانی نیروی کار چینی نیست! بلکه دارد دامپینگ می کند! قضیه خیلی ساده است.


Tag's: دامپینگ ,فروشگاه زنجیره ای ,چینی

 


گفتگویی کوتاه و جذاب از یک پدر و دختر

دانلود ویدئو

 

 


Tag's: کلیپ ,ضد خش ,حجاب


در حالات مرحوم حاجی سبزواری آورده اند که پسر ایشان از دنیا رفت و هیچ تزلزلی برای او حاصل نگشت، این چه نوع قوّت قلب است؟!⁉️

علامه_طباطبایی_ره :
🔹نزد مرحوم آقا سیدحسن بادکوبه ای قدس سره کتاب «شفاء» ابن سینا را می خواندیم، و محلّ درس در پشت بام مدرسه بادکوبه در نجف اشرف بود، همین که درس را شروع کردند، یک نفر خبر آورد که فرزندشان از دنیا رفته. فرمودند: بعد از درس می آیم، و هیچ تزلزل پیدا نکردند.🔹

و مرحوم حاج سیّد علی قاضی قدس سره خانه زیبایی داشت، یکی از اهل کوچه با ایشان برخورد کرده بود و ایشان با حال خنده به او فرموده بود: خانه خراب شد!

سوال -آیا این گونه حالتها را می شود کسب کرد؟

جواب علامه طباطبایی ره :

🔸 در علم اخلاق گفته اند که این گونه حالات از راه تکرار عمل به دست می آید، مثلاً آدم ترسو، باید به جاهای هولناک برود تا تدریجاً برای او عادی شود و ملکه شجاعت را پیدا کند. و همچنین درباره صبر گفته اند: فواید صبر را ملاحظه کند و اعمال را که موجب حصول ملکه صبر می شود، انجام دهد تا به ملکه صبر دست یابد.



 

تو ماشین که نشستم گفتم ببخشید عزیز میشه ضبط و خاموش کنی؟
گفت حاجی بخدا مجازه چیز بدی هم نمیخونه...
گفتم میدونم... ولی عزادارم!
گفت شرمنده و ضبط و خاموش کرد...
گفت تسلیت میگم اقوام نزدیک؟
گفتم بله. مادرم از دنیا رفته....
گفت واقعا متاسفم. داغ مادر خیلی بده... منم تو سن بیست و پنج سالگی مادرم و از دست دادم درک میکنم. البته مادرم مریض بود و زجر میکشید بنده ی خدا راحت شد.

بعد پرسید مادر شما هم مریض بودن؟
گفتم نه. مجروح بود...
پرسید یعنی چی؟
گفتم یه عده اراذل و اوباش ریختن سرش و تا میخورد کتکش زدن.
گفت جدا؟ شما هیچکاری نکردین؟
گفتم ما نبودیم. وگرنه میدونستیم چیکار کنیم...
گفت خدا لعنتشون کنه یعنی اینقد ضربات شدید بود؟
گفتم آره. مادرم سه ماه بستری شد و بعد از دنیا رفت....
گفت حاجی ببخشیدا  عجب آدمای بی ناموسی بودن! من خودم همه غلطی میکنم؛ گاهی عرق هم میخورم ولی پای ناموس که وسط باشه رگ غیرتم نمیزاره دست از پا خطا کنم... بغضم گرفت... تو دلم گفتم کاش چند تا جوون عرق خور مثل تو بودن مدینه... نمیذاشتن به ناموس علی جسارت بشه... سکوتم و که دید گفت ظاهرا ناراحتتون کردم
گفتم نه خواهش میکنم. واقعا داغ مادر بده! مخصوصا اگه جوون باشه...
گفت آخی جوون بودن؟
گفتم آره. فقط هجده ساله بود...
پرسید گرفتی مارو حاجی؟ شما که خودت بیشتر از هیجده سالته چطور مادرتون.... حرفش و قطع کردم و گفتم مادر شما هم هست... این هجده ساله مادر همه ی ما شیعه ها، حضرت زهراست...
مکث کرد و با تعجب نگام کرد و بعد خیره شد به جاده....
گفت آها ببخشید تازه متوجه شدم... نمیدونستم اینجور احساس نزدیک بودن بین آدما به حضرت فاطمه هم وجود داره... راستی حاجی یه سی دی مداحی هم دارم البته برا محرمه ولی خب اگه دوس دارین بذارم....
جواب ندادم. داشبورد و وا کرد و یه سی دی گذاشت تو ضبط. نوای آشنایی بود...
یاحسین_غریب_مادر...


Tag's: فطمه س ,مادر ,شهیده ,ایام فاطمیه س

 



یه شب به دعوت برادر شهید قاسمی دعوت شدم برا سخنرانی تو یه مسجد حلقه صالحین بود .

🔴بعد از پایان مجلس دو تا جوون پیله شدن که حاجی ما رو هم با خودت ببر و کلی اسرار و التماس گفتم راهی نداره بازم ول کن نشدن گفتم چه نسبتی با هم دارین شماها گفتن پسر خاله هستیم خلاصه به اصرار شمارمو گرفتن و تلفنی پیگیر رفتن بودن از من انکار و از اونا اصرار گفتم صبر کنین برم اگه شد خبرتون میکنم اگه نشد هم برین دنبال افغان شدن ..(لهجه و مدرکداشته باشین)
نمیدونم این موجودات غیر زمینی از کجا شماره سوریه مو هم پیدا کردن و بعد رفتن بازم پیگیر بودن اینقدر که بلاخره فرماندهان رو متقاعد کردم که بیان اما خبری دیگه ازشون نشد...

🔴تا اینکه بعد از دو ماه تو تدمر وقتی گردان جدید اومد تو مسجد یکی با لهجه غلیظ افغانستانی از پشت صدام کرد و حال و احوال کرد گفتم کجا همو دیدیم ؟
گفت از ما فراموش کردی در مسجد برایمان خطابه کردی!
بعد که پسر خالشو نشونم داد تازه فهمیدم عهههه اینا که همون دو تا هستن !
جا خوردم اخه یکیشون مشهدی حرف میزد تو مسجد دومی تهرونی!
گفتم دمتون گرم پس بلاخره اومدین گفت ۴۵ روزه سوریه هستیم مرخصیمون هم رسیده اما شنیدیم عملیاته نرفتیم.

🔴بعد چند روز برا سرکشی به خط و توجیه فرماندهان دفاع وطنی رفتم رو ابرویی ۲ که اسم یه تپه بود پر از گرد و خاک از سنگر بیرون اومدن و یه احوال پرسی سریع کردن زود رفتن.
فک کردم از من دلخور شدن که بهشون سر نمیزنم.رفتم پیش فرماندشون درخواست کنم بدنشون به یه واحد دیگه که دم دستم باشن.
فرمانده گروه تک تیراندازها, مخالفت کرد و گفت این دو تا پسر خاله بهترین نیروهام هستن به هیچ کس نمیدمشون.
 فرداش رفتم سراغشون گفتم از من دلخورین؟
گفتن نه آقا ابوزهرا ما سر پستمون بودیم نمیشد ترک پست کنیم گناه بود.

🔴تا اینکه یه روز داعش به اون تپه حمله کرد...تپه سقوط کرد و چند ساعتی هم دست دشمن بود با حاج مهدی حرکت کردیم به سمت تپه ماشینهاشون بالای تپه بود و با توپ ۲۳ داشتن به سمتون شلیک میکردن وقتی به تپه رسیدیم ماشینمون پر از سوراخ تیر و ترکش بود حتی لباس تنم سوراخ شده بود اما حتی یه خراش کوچک هم بر نداشتم حاج مهدی شروع کرد به توپخانه دستور شلیک داد گلوله های توپ رو سر خودمون و دشمن پایین میومد یه گروه پشتیبانی هم از راه رسید و دشمن وا به فرار گذاشت به بالای تپه که رسیدیم دو تا پسرخاله کنار هم یا بهتره بگم تو بغل هم لبخند زنان شهید شده بودن .
ابو علی و چند تا از بچه های فرهنگی رسیدن و شهدا رو به عقب بردن

🔴دو تا پسرخاله ها کسی نبودند جز برادران شهید مجتبی و مصطفی بختی
که چون میدونستند دو تا برادر همزمان نمیشه کار کنن خودشونو پسرخاله معرفی کرده بودند.

🔴عصر اون روز خیلی دمق بودم بغض تو گلوم بود منتظر بودم یه جا خالیش کنم تا اینکه سید ابراهیم رسید
با چشمان اشک آلود عکسهای سر متلاشی شده و جسم پاره پارشونو نشونش دادم.

👈با یه خنده ای گفت جووون چه خوشگل شهید شدن کفری شدم و افتادم دنبال سید ابراهیم و اونم تو خاکا میدوید و میگفت انشالله تو از این بدتر شهید بشی.

🔴هیچ وقت یادم نمیشه مادر بزرگوارشونو که بعد از مجلس با لبخند متینی میگفت مجلس عقیقه بچه هام حتما بیاین وگرنه دلخور میشم. میگفت ما شیرینی و میوه به مهمونا میدیم ما عذادار نیستیم

👈روحشان شاد راهشان پر رهرو

 


Tag's: خاطره ,جنگ با داعش ,شهدا ,مدافعین حرم

از ایرانشهر عازم تبلیغ روستاها شدم
روستاهایی میان رمل های روان با مردمی چروکیده و و کپرهایی از شاخه های نخل و زیر اندازهایی از لیف خرما.

آه خدای من مگر هنوز هم مردمی چنین پیدا میشوند؟
هوای گرم. چشمه لب شوری که نفس های آخر زندگیش را میکشید و با خشک شدنش شریان حیات چاه شور را میخشکاند و شترهایی که اطراف پرسه میزدند.
یکماه در این جهنم چگونه باید زندگی میکردم.
بیشتر از تبلیغ به تبعید شبیه بود. آن هم تبعید با اعمال شاقه.
نه نمیتوانستم بمانم.
باید بر میگشتم.
گرمایش کشنده بود.

ساکم را برداشتم . داشتم به سمت جاده میرفتم. پیرمردی که از پشت چهره چروکیده اش نسیم لطافتی با حس اردیبهشت روحم را نوازش میداد ساکم را گرفت.
توی چشمهایم زل زد.
میخواهی برگردی؟
آری پدر جان.
ما سالهاست برای پسر پیامبر نگریسته ایم. شبهای قدر بی احیا سر بر بالشت گذاشته ایم و فرزندانمان را دارند ازمان میگیرند؛ وهابی ها را میگویم .در عوض آب و نانی که سر سفره هامان میگذارند  عشق علی را دارند ازمان میگیرند بچه هایمان را دارند میدزدند نور امیرالمومنین، درد پهلوی زهرا، سکوت حسن . خون حسین و فریادهای زینب دارند رنگ میبازند.

چشم هایم از تعجب داشت از حدقه بیرون میزد
 پرسیدم آخر چرا؟
حیدر آن پیرمرد عاشق ساک را به سمتم گرفت و گفت:
 چون تو داری میروی. چون شماها دیگر به کپرهای ما نمی آیید چون زیر باد کولر و رفاه شهرهاتان را با رمل روان و آفتاب داغ عوض نمیکنید. حق دارید برو برادر. برو به سلامت.
در حالی که با دستهای لرزانش ساک را به سمتم گرفته بود خم شدم بوسه ای بر پینه های دستش گذاشتم. سرم را بلند کردم. اشکهایمان را تمیتوانستیم از هم پنهان کنیم.
ماندم.

خدایا ما چه میکنیم با خودمان.
خدایا خودت به فریادمان برس.
آیا امام زمان باید با اعتماد به ما ظهور کند؟
وای بر من...

طلبه، کپر، تبلیغ


✍گزارش یک طلبه از جریان تبلیغی‌اش در سیستان و بلوچستان


پاتوق بچه شیعه ها در تلگرام
telegram.me/joinchat/AyUH7zvjFbmH5qCgltvC7w


Tag's: طلبه ,کپر ,تبلیغ

 


. 🔹شهید مطهری با هفت فرزند، تا پنجاه سالگی وسیله نقلیه نداشتند. وقتی ماشین خریدند طبعا ظرفیت آن باید به نحوی بود که برای یک خانواده پرجمعیت به همراه راننده مناسب باشد،  چون ایشان رانندگی نمی دانستند. آقای کریمی که رانندگی استاد را در آن زمان به عهده گرفت خاطرات جالبی از شش سال همراهی شهید مطهری دارد. از جمله می گوید:
.
🔹 یک بار ایشان مرا در دانشکده صدا زده و گفتند: ببین چرا این گربه در زیر پله کتابخانه دانشکده مدام سر و صدا می‌کند. من رفتم ببینم قضیه از چه قرار است. دیدم گربه زبان بسته، کور است. مساله را به استاد گفتم.
ایشان آن موقع پانزده ریال به من دادند تا برای  گربه مقداری جگر سفید بخرم. بعد از این که گربه سیر شد دیگر سر و صدایی نکرد. .
🔹اتفاقا آن گربه فردا دوباره آمده بود که جگر سفید بخورد! بازهم برایش جگر سفید آوردیم. چند روز که گذشت و ما به گربه غذا دادیم، دیدیم کم کم بینایی اش را هم به دست آورد. معلوم بود به جهت گرسنگی این قدر ضعیف شده بود. توجه و پیگیری استاد نسبت به حال یک گربه با آنهمه اشتغالات برای من بسیار جالب و پند آموز بود.
.
🔻عکس بالا پس از عبور از جاده خاکی، در ده شهرستانک در تابستان پنجاه و هفت گرفته شده است.


Tag's: شهید مطهری ,داستان ,دلسوزی ,رحم

ﻣﺴﺘﺮ ﺟﯿﮑﺎﮎ ( ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻪ ﺳﯿﺪ ﺟﯿﮑﺎﮎ ) ﺟﺎﺳﻮﺱ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻣﺄﻣﻮﺭ ﻭﯾﻠﯿﺎﻡ ﺩﺍﺭﺳﯽ، ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ . ﻭﯼ ﺩﺭ ﺁﻏﺎﺯ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮐﺮ ﻭ ﻻﻝ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺍﯾﻞ ﺑﺨﺘﯿﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺁﻣﻮﺧﺘﻦ ﻓﺮﻫﻨﮓ
ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﺨﺘﯿﺎﺭﯼ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻓﺮﺍﮔﯿﺮﯼ ﺁﻥ، ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺑﺨﺘﯿﺎﺭﯼ
ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻧﻔﺖﺧﯿﺰ ﻣﺴﺠﺪﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺳﮑﻨﯽ ﻣﯽﮔﺰﯾﻨﺪ....

به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید.


Tag's: مستر جیکاک ,جاسوس ,مامور انگلیسی ,معجزه
continue .

 

نصف صفحه از کتاب نفحات نفت

نوشته رضا امیر خانی

اون جمله اول صفحه که ناقصه اینطور شروع میشه:

و فقط در یک شعبه از ادبیات به ....


Tag's: نوشته ,رضا امیر خانی ,عکس ,ادبیات

 

 

در قم سید بزرگواری بود و چایخانه داشت که از خواص علامه طباطبایی و محرم سر ایشان بود او می گوید: « روزی با آقا کار داشتم، رفتم درب منزل ایشان، هر چه در زدم و منتظر ماندم کسی نیامد،معلوم شد کسی در منزل نیست

ناگهان صدایی در گوشم گفت:
در نزن، آقا رفته اند قبرستان نو!
.
کسی هم در کوچه و اطراف من نبود! با خود گفتم می روم قبرستان نو، در ضمن به صحت و سقم این صدا هم پی می برم.
.
با سرعت خودم را به قبرستان نو رساندم، دیدم ایشان در میان قبرها در حال قدم زدن هستند، خودم را آماده کرده بودم که تا ایشان را دیدم قضیه این صدا را به ایشان بگویم، حتی اگر تردید کردند قسم بخورم.
.
همین که خواستم مطلب را بگویم، فرمودند:
دست و پایت را گم نکن، از این صداها زیاد است، گیرنده می خواهد!!! »

 

(1) کیش مهر ، صفحه 48 .


Tag's: صدا هست ,شنونده نیست ,علامه طباطبایی ره ,کیش مهر

 

صدام پیش از جنگ و در اجلاس سران عدم تعهد در هاوانا میزبانی بغداد را برای اجلاس بعدی گرفته بود تا ژست یک صلح طلب را به نمایش بگذارد.
او با ترسو خواندن خلبانان ایرانی گفته بود:
«هیچ خلبان ایرانی جرات نزدیک شدن به آسمان بغداد برای برهم زدن اجلاس را ندارد.» نیروی هوایی ارتش ایران در صدد انجام حملاتی به بغداد برآمد تا عدم امنیت این شهر برای برگزاری اجلاس را ثابت کند.

یکی از این خلبانان عباس دوران بود. تصمیم بر این می‎شود که سه فروند فانتوم کاملاً مسلح به پرواز درآیند. هر سه تا مرز پرواز کنند و تنها دو فروند از مرز گذشته و فانتوم سوم در همان‌جا منتظر بماند تا در صورت نیاز به آن‎ها بپیوندد. هدف آن‎ها بمباران پالایشگاه «الدوره» بغداد، نیروگاه اتمی بغداد و پایگاه الرشید یا ساختمان هتل اجلاس عدم تعهد بود. هر سه تا مرز پرواز می‎کنند آن‎گاه یکی جدا شده و دو فروند دیگر به فرماندهی دوران وارد خاک عراق می‎شوند.
هواپیما‎ها در حدود ۳۰ کیلومتری شهر بغداد با ۳ دیوار آتش در مقابل خود مواجه می‌شوند. پس از عبور از دیوارهای آتش دشمن چند گلوله به یکی از هواپیما‎ها برخورد می‎کند. موتور سمت راست هواپیمای دوران از کار می‎افتد ولی او بازهم تصمیم به ادامه عملیات می‎گیرد؛ بنابراین هواپیما‎ها به‎سمت جنوب شرقی شهر بغداد که پالایشگاه «الدوره» در آن‎جا بود ادامه مسیر می‎دهند و با این‎که پدافند دشمن بسیار قوی است اما تمام بمب‎‎ها را روی این پالایشگاه تخلیه می‎کنند.
بعد از تخلیه بمب‎‎ها به مسیری ادامه می‎دهند که در واقع این مسیر در نهایت به سالن کنفرانس سران غیرمتعهد‎ها ختم می‎شده است. در همین زمان عقب هواپیمای دوران نیز مورد اصابت چندین گلوله ضدهوایی قرار می‎گیرد؛ به‎طوری که از دم هواپیما تا محل قرار گرفتن کابین خلبان آتش می‌گیرد
منصور کاظمیان، خلبان کابین عقب به درجات و نشانگرها نگاه کرده و متوجه می‌شود که از کار افتاده‌اند؛ بنابراین تصمیم به خروج از هواپیما و ایجکت خود و دوران می‌گیرد؛ ولی قبل از کشیدن دستگیره خروج اضطراری، صندلی ایجت کابین عقب (احتمالا به دلیل رسیدن آتش به صندلی) عمل کرده و کاظمیان بصورت خودکار به بیرون پرتاب می‌شود. اما عباس دوران با صرف نظر کردن از خروج اضطراری، هواپیمای خود را که در آتش می‌سوخت به هتل محل برگزاری هفتمین دوره اجلاس سران جنبش غیرمتعهدها کوبید و مانع از برگزاری این اجلاس در کشور عراق شد. این عملیات تحت عنوان "عملیات بغداد" نام گرفت.


Tag's: عباس دوران ,اجلاس سران ,آخرین پرواز ,عملیات بغداد
پاتوق بچه شیعه ها
درباره وبلاگ

وبلاگی برای رشد اعتقادی و اخلاقی
همکاری فرهنگی
خدمت مومنین به همدیگر
*********
این وبلاگ آرشیو مطالب ارسالی از طریق ایمیل به گروه پاتوق بچه شیعه هاست. برای دریافت مطالب گروه(هفته ای دو یا سه پیام) در خبرنامه وبلاگ ثبت نام کنید و یا یک پیام بدون متن به آرس aa.hasanvand@yahoo.com ارسال نمایید    درپناه حق

برای عضویت در خبرنامه نام و ایمیل خود را به ترتیب در کادرهای زیر وارد نموده و دکمه ارسال به خبرنامه را بزنید
موضوعات
برچسب ها
دانلود (223)
حدیث (60)
رهبری (45)
پاتوق بچه شیعه ها (45)
اربعین (43)
استاد پناهیان (43)
شعر (41)
آیت الله جوادی آملی (41)
عکس (35)
کربلا (34)
استاد علی صفایی (34)
سبک زندگی (32)
شهادت (29)
سبک زندگی اسلامی (28)
محرم (27)
حاج آقا پناهیان (27)
استاد واعظ موسوی (27)
تنها مسیر (25)
شهید مطهری (23)
امام رضا ع (21)
امیرالمومنین (21)
حامد زمانی (20)
آیت الله بهجت (19)
رهبر انقلاب (17)
شهید آوینی (17)
انتظار (16)
قرآن (16)
نوحه (16)
شهید (16)
استاد طاهرزاده (16)
کلیپ (15)
امام حسین ع (15)
مقام معظم رهبری (15)
امام علی ع (15)
گناه (14)
مداحی (14)
احکام (14)
امیرالمومنین ع (14)
امام خمینی (13)
دعا (13)
پیاده روی (12)
حجاب (12)
امام خمینی ره (12)
فراق (12)
رمضان (12)
امام صادق ع (12)
پیامبر اکرم ص (12)
شیطان (11)
عشق (11)
عین صاد (11)
آیت الله جوادی (11)
علی حسنوند (11)
داعش (11)
نهج البلاغه (10)
سخنرانی (10)
توبه (10)
روضه (10)
محمود کریمی (10)
امام عصر (10)
علی صفایی (10)
خانـواده متعـالی (10)
عبادت (9)
امام خامنه ای (9)
نماز (9)
شیعه (9)
مناجات (9)
حسین ع (9)
مرگ بر آمریکا (9)
انقلاب (8)
مشهد (8)
رشد (8)
میلاد (8)
ماه مبارک رمضان (8)
مومن (8)
امام رئوف (8)
علی صفایی حائری (8)
علامه طباطبایی (8)
آیت الله تحریری (8)
زیارت (7)
عاشورا (7)
انتخابات (7)
ع (7)
ازدواج (7)
فتنه (7)
کتاب (7)
آهنگ (7)
شب قدر (7)
دست نوشته (7)
امام زمان عج (7)
بحارالانوار (7)
غررالحکم (7)
حاج آقا مجتبی تهرانی (7)
ع ص (7)
مدافع حرم (7)
شهدا (6)
امام زمان (6)
ظهور (6)
مادر (6)
باران (6)
داستان (6)
..DAILY..
☻مشاوره خواستگاری و ازدواج
بوی بهشت
پیشکش به ساحت مقدست
آیینه ها(شعر هیات)
صلوات گویان دزفول
مسیحا
انسان شناسی
افق
زینب و زندگی
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
☻ریگ متین
عشاق الزهرا(سلام الله علیها)
انجمن جلال آل احمد
همیار مهدی (عج)
چشمه فیض
مجموعه فرهنگی مسجد امام منتظر
حقیقت روشن
خونه و زندگی اونم به سبک اسلامی
آخرالزمان و ظهور مهدی موعود(عج)
کشورم ایران است
عطر بارون
حجت ثامن ع
بندگی
☻طنز بهداشتی
مجموعه فرهنگی مسجدالامام اصفهان
تنها با خدا
تجلی طاها
آفتاب پنهانی
☻مثبت هاي باحجاب
عبور موقت
روستای کهن مزیک
آیندگان شایسته
گروه فرهنگی مذهبی پیامبر اعظم (ص)
بچه های باحال ایران زمین
فقه و اصول
☻ روایتی دیگر
☻تو فقط لیلی باش
اللهم عجل لولیک الفرج
چای با طعم خدا
كتابخانه مجتمع فرهنگي سلماس
نوای منتظر14
فرهنگی هنری ورزشی بنی هاشم
کوله پشتی زندگی
احساسات نا محسوس
راه شیعه
بهترین ساپورت برای بانوان
فدائی رهبر...
نامه هایم به خدا
رازی در منتهی الیه مشرق
اصحاب کهف
عاشقان سید علی
یاصاحب الزمان هردم بیقرارتم تاظهورت
چهارده معصوم
مفقود الاثر
شهیدان
محبان مهدی (عج) او خواهد آمد
سیب سرخ
پنجره ای رو به خدا
سخن عشق در حكمتانه
رودي به كوير ميرود!
زهرشیرین
السلام علیک یا قائم آل محمد(عج)
خدا باران
ارزش آسمانی
دفتر دل ( قافله غافلان )
آوار دلنوشته
پهلوانان نمی میرند
بـــــــــــانوی آب ...
کلاغ پر
دنياي بي اسرائيل
کلبه
سید sayyed
شهدا شرمنده ایم
شهدای طلاییه
میعاد منتظران
طلبگی و راه بندگی
یار خراسانی
مرز شهادت
چادر خاکی
حبل المتین
صدای نسل سوم
دیپلماسی تَرکِ موتورگازی من
فریاد مهتاب
313 عاشق
مهدی جانم
احاديث (راز خوشبختي انسان)
از عشق تو گفتیم و نمک گیر شدیم
خط سرخ
معبد کوچک من
لاله های سرخ انقلاب
یا ابالفضل العباس
گل نرگس بیا
کانون شهيد آويني مسجد امام رضا (ع)
در مسیر دین
گنج سعادت
یه دختر زهرایی
یادم تــ ـ ـ ـــــــــــــو را فراموش...
ما تا آخر ایستاده ایم (میثم وار)
ساقی
فقط برای خدا
سنگربانان حجاب
الهی به امید تو
پرواز تا بی نهایت
نوجوانان پایگاه شهيد حاج آقامصطفی خمینی
به نام تنها امید
جوان بسیجی
الابذکرالله تطمئن القلوب
ن و القلم
تو در پناه خدایی و خدا هرگز دیر نمیکنه
هیئت فرهنگ شهادت(زینبیه شهرقدس)
☻نخل ها ایستاده می میرند
☻عدیله
لیاح
دخــتــــران آســمــانـــﮯ
خدا جونم تو فوق العاده ای
عاشقانه های یک دختر شیعه
و آی عشق ادرکنی..
"پایان خوب انتظار"
روی ماه خدا رو ببوس
نُقل های سربی
اللهم صل علي محمد وآل محمد
دست نوشته های دختر چادری
حوض منیر
حزب فقط حزب علی رهبر فقط سید علی
زهر دشمن
یار بی نشان
جام تـــــــهی
حریم یاس
هیئت جوانان حضرت علی اکبر(ع) اصفهان
دختران با لطافت قرن 21
درحریم عشق
سرخوش زسبوی غم پنهانی خویشم
قهقههء مستانه
عاشقی و عاقلی
خادم
لبیک گوی خامنه ای
روابط نامشروع و انحرافات جنسي !
اسلام دین جاودان
تدبر در قرآن
وبلاگ حرف دل بچه شیعه ها
علوی استدلالی
گِرِفتارِ گُودالِ خُونـــی
چادری از جنس بهشت
آموزشگاه برق علم وصنعت
انتگرال اندیشه ها
طلبه عصر انتظار
حجاب برتر ( چادر )
آدینه ها
دار القرآن امام علی (ع) ورپشت
زندگی زیباست اما شهادت زیباتر
پروانه ها می نویسند
يا لثارات الحسين
قائم آل محمد
بهانه عشق
آقا شرمنده ام...
ترنم وحی
مظهر زیبایی
یاران منتظر
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
آرزوهای دور برد
نوشته هایی درباره حجاب و عفاف
ابوالفضل منظوری امام زاده
عجل فرجه
مطالب جالب و دوستانه
دنياي رنگارنگ
شاعر وذاکر الحسین فرزاد قائمه
عموي مهرباني ها
☻عکس سیاسی
قرآن ...
پروانه ها می نویسند
فانوس
طرح با تو حرف میزند
محفل زوار الرقیه(س) کرمانشاه
بازار - خبر
یا صاحب الزمان
ظهور نزدیک است
انجمن اسلامی دانش آموزان منطقه 11 تهران
جهان ورزش
بچه های انجمن اسلامی شهرستان دره شهر
مظهر قدرت ایران شهداء هستند
افسران ویژه جنگ نرم
He will come....
فاطمه (س) پاره تن رسوال الله (ص)
تک مسافر
به یاد شهدای گمنام
ضد هرچی نامرده
كربلايي سعيد ذبيحي
مائده آسمانی
به انتظار او
اَینَ البــُــــــــــــکائـــــــــــون
تیساپه لینگ
حجاب مـــــــــــــــــــــا
شیعیان!ظهورنزدیک است...
آیین زندگی
☻ویترین حیاتم
تو را من چشم در راهم
فرزندشهید-ولایت نامه
آیا شود که من هم شهید شوم
سربازان امام زمان عج
لبیک یا مهدی
روشنایی
حرم تا حرم
قاصدك خوش خبر
عاشقانه هایی برای خدا
hejab
☻راه ساده(عربی برای دانش آموزان)
اربعین حسینی
خورشید اسلام
امام عشق=هادی نقی
پایگاه فرهنگی مذهبی جنگ و زن
معبر سایبری پسر زواره ای
وبلاگ حقوقی امید سلطانی-شهر ماماهان
تا بلندای زندگی
آسمانی ها
دردانه آفرینش
سردار بی سپاه
درد دل
راه شهدا و اسلام
جاری حکمت
پایگاه فرهنگی مذهبی محبان المهدی
مقالات شیعه
یار منتقم
فرهنگ انتظار و مهدویت
شیعه مولا علی
امام زمان
مزه ی اشک
ازدواج
فقاهت
یه جین سیب گلاب
مصاف، آخرالزمان و ظهور
خدایا شکرت واسه همه چی...
امیدوار
حرمت چادر مشکی
مشکات نور
عکس نوشته متحرک
یا ضامن آهو
پـلهـ پــــــــلهـ تا خـدا
دریچه ای رو به هنر و فرهنگ
امکانات