🔸 استاد علی صفایی حائری
نباید گرو موقعیتها بود که اگر با فلانى باشم بهتر خواهم بود. اگر با فلانى ازدواج کنم، به من رشد مىدهد و از این حرفها... چون هیچ کسى نمىتواند به تو رشد بدهد. این تو هستى که در هر موقعیتى مىتوانى رشد کنى و یا خسارت ببینى.
گیرم تو در کنار رسول باشى و یا همراه فاطمه، این درست که اینجا زمینه بهتر است، ولى این هم هست که تکلیف بیشترى از تو مىخواهند.
در هر حال این زمینهها مهم نیستند، وضعیتى که تو مىگیرى و اطاعتى که تو خواهى داشت، تو را بالا میبرد و یا پایین مىآورد.
البته این حرفها بر ما که با چیزهاى دیگر مأنوس بودیم، سنگینى مى کند. ما دوست داریم با فلانى باشیم و در فلان جا زندگى کنیم و اسمش را هم مىگذاریم خدا و رشد، غافل از آنکه رشد ما در گرو همین اطاعت و تقوى، همین عبودیت است؛ یعنى اینکه در هر موقعیتى تکلیفمان را بیاوریم و اسیر موقعیتهاى خوب و یا بد نباشیم.
📚 صراط، ص ۱۵۰
هنگامی که عامل حرکت ما وظیفه بود، باید عمل به وظیفه ما را ارضا کند و فشاری باقی نماند
اگر با عمل به وظیفه ارضا نشدیم و ضعف اعصاب گرفتیم این نشانه آن نکته است که انگیزه ماچیز دیگری بوده
حدود سال هاى 45 بود. من در صحن نو در يكى از مقبره ها درسى داشتم كه حدود ساعت ده با يك استاد خصوصى
مى خواندم. من روبه روى مقبره كنار ميله هايى كه بر سر قبرها مى گذاشتند، نشسته و منتظر بودم تا استاد بيايد و درسم را بگويد.
آن طرف تر هم چند نفر از ... و مقبره چى ها نشسته بودند و كنار آفتاب گرم و مطبوع صحبت شان گرم و سرد و گم
بود. در اين اثنا يك نفر پيرمرد آمد كه من اسمش را شنيده بودم و مى گفتند خيلى حراف و متلك پران و خوش مزه است.
از راه كه آمد مقبره چى ها برايش بلند شدند و او هم كنارشان نشست و فاتحه اى خواند و بعد شروع كرد به ديد زدن اطراف.
و با آن كتاب، نگاهش كه به من افتاد با آن قيافه و با آن سن(حدودا ۱۵ ساله )
چشم هايش را جمع كرد و دقت كرد و با تحقير از مقبره چى ها پرسيد: اين ديگه كيه؟
يكى از آن ها كه من را مى شناخت و پدرم را هم مى شناخت، معرفى ام كرد و او با آشنايى نخوت زده اى رو به من كرد و گفت:
تو كه پدرت روشن فكر بود، چرا گذاشت آخوند بشى؟
مقبره چى ها گوش بودند و بعضى هاشان لبخند مى زدند و پيرمرد هم رويى ترش مى كرد، سينه اى صاف مى كرد و منتظر جواب بود.
من هم خيلى آرام و بى توجه، مقدارى نگاهش كردم و بعد با نيشخندى از او پرسيدم: مگر آخوندى چه عيبى داره؟ من اين سؤال را مطرح كردم تا حرف هايش را بزند و شكمش را خالى كند. و او
هم منتظر همين فرصت بود. ماشينش را روشن كرد و گاز داد كه اى بابا! اين كه ديگه مثل كفر ابليس مى مونه، حالا از من مى پرسى چه عيبى داره؟
و شروع كرد كه شبش اين طور است و روزش اين طور و درسش اين طور و بحثش اين طور، طلبه گى اش فلان
و روضه خوانى اش بهمان و تبليغش بيسار و آقاييش چنين و مرجعيتش چنان و به قدرى مسلط بود كه براى من هم تعجب مى آورد و بعد فهميدم قبلا آخوند بوده و بيرون آمده و اين تسلطش از همان جا آب مى خورد و در نتيجه تعجبم رفت.
آن روز در من حال عجيبى گذاشته بودند. او با طنز و شوخى و مسخره
حرف هايش را خوب قالب مى كرد و شرح مى داد و از حضار تحسين مى طلبيد و از من هم تسليم.
اما من داشتم با مورچه ها ور مى رفتم و بى اعتنا به تمام خوش مزگى هايش، گنجشك ها را نگاه مى كردم و اطراف را
مى پاييدم و اصلا به او نگاه هم نمى كردم. و او كه مى ديد مخاطبش اين طور خود سر و بازيگوش و بى اعتنا است، به ديگران مى پرداخت و از آن ها تصديق مى خواست و عاقبت نگاهش در
چشم من افتاد و كنجكاو شد كه حالم را بررسى كند.
نگاه من تيز و مسخره بود. خيلى آرام گفتم:
شما خوب بود از من مى پرسيديد كه براى چه آخوند شده ام، اگر مى گفتم نون و آب و شب و روز و فلان و بهمان، خوب، راهنماييم مى كرديد كه آقابفرماييد اون طرف اين در بسته است و بازم كه بشه اين خبرها نيست. بايد شب چه طور بخوابى و روز چه طور راه برى و.... و
صيغه از بر بكنى و شروع كردم حرف هايى را كه زده بود با مسخره گى قطار كردند.
او كلافه شده بود و سرفه مى كرد و گردنش را مى خواراند و آخر طاقتش طاق شد و گفت: بفرماييد شما [...] آقا مى خواهيد چه كار كنيد چرا آخوند شده ايد؟
من هم با بى پروايى تندى كه از چنان بچه ى آرامى بعيد مى نمود،
گفتم: من آخوند شدم تا يك مشت آدم احمق مثل تو كه هنوز به نون و آب و لاى پا و شكمشون فكر مى كنند بيارم بالا ـ و ساكت شدم ـ. و او بيچاره داشت سر مى خورد و مى گفت توى بچه مى خواهى منو بالا بيارى؟! اين همه آخوند هست. هرجا نگاه مى كنى خدا بده بركت.
و من با صلابت ماتم گرفته اى گفتم: اگر يكى غربال بزرگ بذارند توى اين مدرسه و اين آخوندها را كه تو مى گى بريزن توش چه قدرشون سالم مى مونن؟
و او كه از آخوندها چيزهايى مى دانست به آرامى طنزآلودى گفت:
پنج نفر.
گفتم: خر مصب پنج تا براى اين جمعيت قم اين استان مركزى، اين ايران بسه تا برسه بقيه ى جاها؟
و بعد گفتم: من آمده ام كه ششمى آن پنج تا بشوم و تو هم بايد هفتمى آن ها باشى و پسرت هم و استعدادهايى كه مى شناسى به ترتيب بايد اين نياز را برآورند و اين احتياج را جواب گو باشند، نه اين كه از گود بيايى بيرون و كنارى بنشينى و تو آفتاب گردنت را بخوارانى و همه را تخطئه كنى و شب و روز آن ها را به چوب بگيرى و من را هم بيرون بفرستى و شروع كردم همان حرف هايى كه قبلا نوشتم برايش شرح دادم و آرامش كردم...
جزوه روحانيت، صص 64 ـ 66
#علی_صفایی_حائری
سالهای دهه 60، کتابهای کم حجمی می دیدم به نویسندگی "عین . صاد" که برایم خیلی جالب می آمد. من که نه سن و سال چندان و تحصیلاتی نداشتم، چند بار کتابها را تورق کردم. خوشم می آمد بخوانم ولی نمی فهمیدم! ولی نمی دانم چرا از سبک و قلمش خوشم می آمد.
سالهای 74 یا 75 بود که در خانه یکی از دوستان روحانی ام در قم مهمان بودیم. دم ظهر که شد، بی مقدمه گفت: "میگم ناهار بریم خونه حاج آقا صفایی."
با تعجب پرسیدم حاج آقا صفایی کیه که می خواهید سرزده بریم خونه اش اون هم وقت ناهار. که خندید و گفت: "عین صاد دیگه"
تا این را گفت، با تعجب گفتم: "همون نویسنده معروف؟" که گفت آره.
کوچه پس کوچه های قم را پشت سر گذاشتیم تا به خانه ای رسیدیم که در آن باز بود. تا آن لحظه اضطراب داشتم که داریم سرزده می رویم خانه ایشان.
از در که وارد شدیم، دیدم چند روحانی دور یک نفر را گرفته اند و او به همه پاسخ می دهد.
وارد که شدیم، خیلی محترم و خوش رو برخاست، سلام و احوالپرسی و روبوسی کرد. تا رفیقم گفت: حاج آقا ناهار چی دارید؟ زدم به پهلویش که دیگه اینقدر پر رو نباش.
حاجی خندید و گفت: "نمی دونم، برو ببین توی یخچال چی داریم، ردیف کن ما هم بخوریم."
خیلی برایم جذاب و جالب آمد. از آن روز به بعد، هر بار که میرفتیم قم، اصلا گیر می دادم ناهار برویم خانه حاج آقا صفایی. آن قدر برایم شیرین بود که خودم گیر می دادم: "حاج آقا ناهار چی دارید؟" و او با خنده بگوید: "شیکمو، خودت برو سر یخچال اگه چیزی خوردنی بود واسه ما هم بیار."
آدمهای مهمی بیشتر از مسئولین فرهنگی خدمت ایشان می رسیدند ولی جالبی اش این بود که بین ما و آنها هیچ تفاوتی قائل نمی شد. وقتی در اتاق پای حرفهایش می نشستیم، اصلا نمی شد تفاوتی بین حاضران دید. همه را یک جور عزت و احترام می گذاشت.
یکی از خصلتهای بارز ایشان که خیلی برایم ارزشمند آمد، این بود که از مُریدبازی گریزان بود و جمله معروفش همیشه این بود که "مُرید، یعنی خر! وقتی کسی مرید دیگری می شود، خر او شده و اشتباهات او را هم می پذیرد"
و جالب تر و البته بسیار خنده دارتر وقتی بود که مثلا یکی از مسئولین مملکتی در محضر ایشان بود. جدا از اینکه ایشان هم باید مثل ما ناهار را "یخچال پاک کن" می خورد، باید وسط همه با ایشان حرفهایش را می زد.
یک بار که برخی حضرات در محضر ایشان خیلی برایش کلاس گذاشتند و هی با استاد استاد گفتن ایشان را آزار دادند، یکی دو حرکت عجیب و خنده دار کرد و گفت: "هی گفتید استاد استاد، داشت یه جوریم می شد!"
و آن شد که آنها هم از تکبر خود پایین آمدند.
این که خود ایشان کلی جبهه بوده و پسرش محمد در جبهه به شهادت رسیده بود، برایم کافی بود تا به حرفهای پوچی که بدخواهان پشت سرش می زدند، اهمیت ندهم.
آیت الله شیخ علی صفائی حائری که متاسفانه توفیق بهره وری فهمی و علمی از ایشان را نداشتم و فقط دوستش داشتم و دلتنگش شده ام، 22 تیر 1378 هنگام عزیمت به مشهد مقدس برای زیارت حضرت امام رضا (ع) در تصادف، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
روحش شاد
تیر 1396
حمید داودآبادی
👆کلیپ ویژه
بازیهای نفس
با صدای مرحوم استاد علی صفایی
به یکی از دردهای مهم ما اشاره میکنه؛
عافیت طلبی
کلیپ رو گوش کنیم و بعد ببینیم با خودمون چند،چندیم؟؟
✅ شرح کتاب رشد 23
🔶 نظرى كلّى به سوره عصر
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَ الْعَصْرِ
إِنَّ الإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ
1️⃣ سوگند و قسم به عصر، دليل مقدس بودن زمانه است.
زمانه عامل خسارت نيست.
2️⃣ الف و لام، به معنى كل است و هر عصر را شامل مى شود،
چه در زندگى فردى و چه در دوره هاى اجتماعى و تاريخى؛
يعنى قسم به تمام دوره ها كه انسان در خسارت است.
چرا؟
چون در برابر آنچه از دست داده چيزى به دست نياورده است❗️
3️⃣ با كلمه «لفى خُسرٍ»، به سرمايه ها و بازارها و خريدارها و خسارت انسان اشاره شده،
خواه اين خسارت به خاطر ركود سرمايه ها و يا اسراف در سرمايه ها باشد؛
ركودى كه به خاطر جهل به سرمايه ها و يا جهل به نيازها است و اسرافى كه به خاطر جهل به خريدارها و بازارهاست.
كسى كه بازار محدودى را جولانگاه استعدادهاى عظيم خود كرده
و كسى كه با خريدارهاى لخت و بى مايه سودا نموده، ورشكست مى شود.
همان طور كه جهل به مقدار سرمايه و جهل به نيازهاى بزرگ، به راكد ماندن سرمايه ها مى انجامد، در نتيجه به خسارت.
4️⃣ «إِلّا»، راه نجات از خسارت را نشان مى دهد.
در دو مرحله و با دو عامل،
يكى عامل ايمان و يكى عامل مؤمن.
5️⃣ «آمَنُوا»، بدون متعلق آمده و اين ايمان سه اثر دارد:
يكى عمل و ديگرى استقامت و ديگرى سازندگى همكار و كار و استقامت در كار.
6️⃣ «عَمِلُوا الصّالِحاتِ»، اين هر سه را مى تواند شامل بشود.
در اين سوره رابطه بين ايمان و عمل مشخص شده است؛
ايمان است كه عمل را مى آفريند و اين عمل است كه ايمان را نيرومندتر مى سازد، همانند ريشه و برگ.
اين ريشه است كه برگ ها را مى روياند و اين برگها هستند كه ريشه را غذا مى دهند و نفس مى دهند و رشد مى دهند تا حدى كه با مسدود شدن سوراخ هايشان ريشه مى خشكد.
7️⃣ «تَواصَوْا بِالْحَقّ»، به نقش مؤمن اشاره دارد و تغيير سياق و سبك به همين خاطر مى تواند باشد.
8️⃣ «حَقّ»، اينكه حق چيست، گفت و گو زياد است و خلاصه آنچه با قانون هاى حاكم بر هستى و حاكم بر انسان هماهنگ و مطابق باشد و به رشد اينها بينجامد، حق است.
حق ثابتى است كه ثبات مى دهد.
9️⃣ صبر «وَ تَواصَوا بِالصَّبْرِ».
🍃 در يك سوره اين همه بار نهفته، آن هم با آن آغاز و اين روابط و اين همه دقت و اين همه زييايى.
اگر ما خودمان بخواهيم اين گونه مطالب را بگوييم چگونه شروع مى كنيم و چگونه به انجام مى رسانيم.
آيا اين گونه مى توانيم از اعجاز قرآن و عظمت آن چيزى لمس كنيم؟
آيا با اين مقايسه ها زودتر به اعجاز و برترى قرآن نمى رسيم؟
#کتاب_رشد صص 59 - 60
#استاد_صفایی
اول خودسازی بعد دیگر سازی .
اگر چنین نباشی ، مبارزه در دراز مدت دچار آفات عظیمی می شود.
یا خلق بت تو میشود یا تو خودت را بت خلق میکنی.
#علی_صفایی

مرحوم صفایی نقل میکنه:
يكى از دوستان بزرگوار كه از جمع بنى هندل درخشيده بودند و مردانگى را آبرودار بودند، هميشه براى من آموزنده بوده است.
او پس از مرگ تصادفى دوستش، مىخواست كه زندگى آنها را بچرخاند و می خواست كه با عزت آنها را حمايت نمايد.
پس از مراسم با شكستگى و شرمندگى به خانوادهى مصيبت زدهى دوستش ابراز داشت كه مىخواهم به شما چيزى بگويم و ناچارم از شما چيزى بخواهم.
فلانى مبالغ زيادى به من وام داده بود و حتى از من سند و شاهدى هم نگرفته بود و حالا كه رفته بار من سنگين شده و در برابر وارث او وامدارم.
خواهش می کنم كه مرا مراعات كنيد و به اقساط ماهيانه از من بگيريد؛ چون گرفتارم و توان پرداخت يكجا را ندارم.
آن خانواده با عزت و حتى غرور، اين ماهيانه را به خيال مطالبه دريافت كرد و تا آخر از راز كار واقف نشد. اينگونه نوشيدن رنجها و تلخىها است كه تماميت مردانگى را به فتوت و جوانمردى پيوند میزند.
هر بلاء دو نعمت را داراست :
1. نشان دادن ضعف ها
2. رهانیدن از اسارت ها و وابستگی ها
و همین است که عارف در برابر بلاء
شاکر است ، نه صابر...
عین صاد
نامه های بلوغ - ص118
وبلاگی برای رشد اعتقادی و اخلاقی