شيطان به اندازه ارزش نعمتها، در آنها وسوسه دارد و تو مىتوانى در هر كارى از مقدار وسوسه ى شيطان، ارزش و اهميت آن را حدس بزنى.
(نامههاى بلوغ ص 12)
حدود سال هاى 45 بود. من در صحن نو در يكى از مقبره ها درسى داشتم كه حدود ساعت ده با يك استاد خصوصى
مى خواندم. من روبه روى مقبره كنار ميله هايى كه بر سر قبرها مى گذاشتند، نشسته و منتظر بودم تا استاد بيايد و درسم را بگويد.
آن طرف تر هم چند نفر از ... و مقبره چى ها نشسته بودند و كنار آفتاب گرم و مطبوع صحبت شان گرم و سرد و گم
بود. در اين اثنا يك نفر پيرمرد آمد كه من اسمش را شنيده بودم و مى گفتند خيلى حراف و متلك پران و خوش مزه است.
از راه كه آمد مقبره چى ها برايش بلند شدند و او هم كنارشان نشست و فاتحه اى خواند و بعد شروع كرد به ديد زدن اطراف.
و با آن كتاب، نگاهش كه به من افتاد با آن قيافه و با آن سن(حدودا ۱۵ ساله )
چشم هايش را جمع كرد و دقت كرد و با تحقير از مقبره چى ها پرسيد: اين ديگه كيه؟
يكى از آن ها كه من را مى شناخت و پدرم را هم مى شناخت، معرفى ام كرد و او با آشنايى نخوت زده اى رو به من كرد و گفت:
تو كه پدرت روشن فكر بود، چرا گذاشت آخوند بشى؟
مقبره چى ها گوش بودند و بعضى هاشان لبخند مى زدند و پيرمرد هم رويى ترش مى كرد، سينه اى صاف مى كرد و منتظر جواب بود.
من هم خيلى آرام و بى توجه، مقدارى نگاهش كردم و بعد با نيشخندى از او پرسيدم: مگر آخوندى چه عيبى داره؟ من اين سؤال را مطرح كردم تا حرف هايش را بزند و شكمش را خالى كند. و او
هم منتظر همين فرصت بود. ماشينش را روشن كرد و گاز داد كه اى بابا! اين كه ديگه مثل كفر ابليس مى مونه، حالا از من مى پرسى چه عيبى داره؟
و شروع كرد كه شبش اين طور است و روزش اين طور و درسش اين طور و بحثش اين طور، طلبه گى اش فلان
و روضه خوانى اش بهمان و تبليغش بيسار و آقاييش چنين و مرجعيتش چنان و به قدرى مسلط بود كه براى من هم تعجب مى آورد و بعد فهميدم قبلا آخوند بوده و بيرون آمده و اين تسلطش از همان جا آب مى خورد و در نتيجه تعجبم رفت.
آن روز در من حال عجيبى گذاشته بودند. او با طنز و شوخى و مسخره
حرف هايش را خوب قالب مى كرد و شرح مى داد و از حضار تحسين مى طلبيد و از من هم تسليم.
اما من داشتم با مورچه ها ور مى رفتم و بى اعتنا به تمام خوش مزگى هايش، گنجشك ها را نگاه مى كردم و اطراف را
مى پاييدم و اصلا به او نگاه هم نمى كردم. و او كه مى ديد مخاطبش اين طور خود سر و بازيگوش و بى اعتنا است، به ديگران مى پرداخت و از آن ها تصديق مى خواست و عاقبت نگاهش در
چشم من افتاد و كنجكاو شد كه حالم را بررسى كند.
نگاه من تيز و مسخره بود. خيلى آرام گفتم:
شما خوب بود از من مى پرسيديد كه براى چه آخوند شده ام، اگر مى گفتم نون و آب و شب و روز و فلان و بهمان، خوب، راهنماييم مى كرديد كه آقابفرماييد اون طرف اين در بسته است و بازم كه بشه اين خبرها نيست. بايد شب چه طور بخوابى و روز چه طور راه برى و.... و
صيغه از بر بكنى و شروع كردم حرف هايى را كه زده بود با مسخره گى قطار كردند.
او كلافه شده بود و سرفه مى كرد و گردنش را مى خواراند و آخر طاقتش طاق شد و گفت: بفرماييد شما [...] آقا مى خواهيد چه كار كنيد چرا آخوند شده ايد؟
من هم با بى پروايى تندى كه از چنان بچه ى آرامى بعيد مى نمود،
گفتم: من آخوند شدم تا يك مشت آدم احمق مثل تو كه هنوز به نون و آب و لاى پا و شكمشون فكر مى كنند بيارم بالا ـ و ساكت شدم ـ. و او بيچاره داشت سر مى خورد و مى گفت توى بچه مى خواهى منو بالا بيارى؟! اين همه آخوند هست. هرجا نگاه مى كنى خدا بده بركت.
و من با صلابت ماتم گرفته اى گفتم: اگر يكى غربال بزرگ بذارند توى اين مدرسه و اين آخوندها را كه تو مى گى بريزن توش چه قدرشون سالم مى مونن؟
و او كه از آخوندها چيزهايى مى دانست به آرامى طنزآلودى گفت:
پنج نفر.
گفتم: خر مصب پنج تا براى اين جمعيت قم اين استان مركزى، اين ايران بسه تا برسه بقيه ى جاها؟
و بعد گفتم: من آمده ام كه ششمى آن پنج تا بشوم و تو هم بايد هفتمى آن ها باشى و پسرت هم و استعدادهايى كه مى شناسى به ترتيب بايد اين نياز را برآورند و اين احتياج را جواب گو باشند، نه اين كه از گود بيايى بيرون و كنارى بنشينى و تو آفتاب گردنت را بخوارانى و همه را تخطئه كنى و شب و روز آن ها را به چوب بگيرى و من را هم بيرون بفرستى و شروع كردم همان حرف هايى كه قبلا نوشتم برايش شرح دادم و آرامش كردم...
جزوه روحانيت، صص 64 ـ 66
#علی_صفایی_حائری
بسم الله الرحمن الرحیم
بزرگترين جنايت به مذهب اين است كه آن را از تفكر و تعقل جدا كنيم و غير برهانى و عاطفى جلوه بدهيم، كه هر كس براى دلش به آن روى می آورد؛ چون اين مذهب عاطفى و آرام بخش همان است كه افيون ملتها می شود و دستاويز مادّیگرى و عامل ضد مذهب.
در همان لحظه اى كه مذهب از برهان جدا می شود و از تفكر و سنجش و انتخاب كنار می افتد، از همان لحظه مذهب اعدام شده و مراسم تدفينش هم گذشته است.
اين مذهب عاطفى، اولين خاصيتش صلح كلى و سازشگرى و بی تفاوتى است و با هر چيزى مىسازد و با هر بی دينى جمع می شود و با هر شرك و كفر و فسق و ظلمى كنار می آيد.
و اين سازشگرى طبيعى است؛ چون اين مذهب از خود چيزى ندارد و خودش حد و مرزى ندارد و در و پنجره اى ندارد و اين است كه هر چيزى به آن راه می يابد و هر چيزى از آن بيرون می آيد.
خاصيت ديگر، همان دستاويز شدن و نردبان دزد شدن و پل جهنم گرديدن است.
و خاصيت ديگر، قربانى شدن و هر روز به راهى افتادن است و اين هر دو خاصيت لازمه و نتيجه ى خاصيت اول حساب می شوند؛ چون پيداست كه يك چنين اسب آرامى را هر كس سوار می شود و پيداست كه هنگام رسيدن به مقصد كنارش می گذارند و سُرش می دهند و در وقت لازم ذبح شرعی اش هم می نمايند.
اصولًا آنها كه به مقصدى می رسند پلها را پشت سر خود می كوبند و نردبانها را بر می دارند تا كسى ديگر از آن جا نگذرد و رقيبى همان راه را نپيمايد.
اينها خاصيتها و ويژگیهاى مذهب عاطفى و دستورى است.
علی صفایی حائری
کتاب اندیشه من
منبع:http://forum.bidari-andishe.ir/thread-28915-page-6.html
هنوز ساعاتی تا اذان صبح مانده بود. مادرم با چند نفر از بستگان به پذیرایی مادر محمد (همسرم)مشغول شدند و مرا از اتاق تبعید کرد.
من از دور فریاد ها و ناله ها را می شنیدم و زمان بر من کند می گذشت، تجربه اول من بود، حدود طلوع آفتاب خانم دکتر تشیدی(دکتر) را آوردیم، با خیال راحت تری در انتظار تولد نشستیم، فریادها و ناله ها زیادتر می شد اما از ولادت خبری نبود، مادرم را صدا زدم، من آشفته بودم ولی او سرخوش.
پرسیدم آیا مشکلی هست؟ جواب داد کار زایمان طبیعی است، گفتم پس چه وقت فارغ می شود، با این همه ناله کی کار تمام می شود؟ خندید و گفت تا نای نالیدن دارد و توان فریاد کشیدن دارد، نمی زاید. آنجا که درد توانش را گرفت، آن وقت فارغ می شود ...
مدتی گذشت، از نای افتاده بود و فقط زنجموره بود، که صدای گریه محمد بلند شد، و این حرف و این درس را فهمیدم که تا نای نالیدن داری و تا آنجا که توان داری ولادتی نیست، راه آنجا آغاز می شود که تو به پایان می رسی.
راستی که در هنگام توانایی دو پای شکر و صبر هست و در هنگام عجز و ناتوانی، بلوغ و عنایت حق هست و با این همه امکان چه جای ترس و یاس و سستی و حزن است؟
وَلاَ تَهِنُوا وَلاَ تَحْزَنُوا وَ أَنتُمُ الأَعْلَوْنَ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ ( آل عمران ۱۳۹ )
مشکل ما در این جاست که نمی خواهیم از نعمت های دنیا و امکانات آن، چیزی به دست بیاوریم و نمی خواهیم با این مرکب ها به جایی برویم وگرنه به نعمت ها دلبسته نمی شدیم و حساب می کردیم که با داشتن و یا از دست دادن، با کدامین زودتر می رسیم که برای حرکت ما دو پای شکر در هنگام دارایی و صبر در هنگام گرفتاری هست. پس دیگر چه رنجی داریم و چه مرگی داریم. آنجا که با شکر و صبر می توان رفت، آنجا که اگر از پای افتادی و ناتوان شدی، تازه با عجز می توان رفت، دیگر چه حرفی داریم و چه منطقی داریم. آخر راه آنجا آغاز می شود که ما تمام می شویم.
علی صفایی حائری
کتاب درسهایی از انقلاب دفتر سوم « قیام »، صفحه ۲۲۳
منبع: http://mbmofidikia.blogfa.com/post-206.aspx
هر بلاء دو نعمت را داراست :
1. نشان دادن ضعف ها
2. رهانیدن از اسارت ها و وابستگی ها
و همین است که عارف در برابر بلاء
شاکر است ، نه صابر...
عین صاد
نامه های بلوغ - ص118
اگر فقط لباس كسي را عوض كرديم
يا چـــادر بر سرش انداختيم و نمـــاز خوانش كرديـــم و
با شعارها و تلقيــن ها يا تشويـــق ها و تهديـــدها داغش كرديم
بدون ايــــنكه از درون او را روشن كرده باشيم و عشقي در نهادش گذاشته باشيم
ناچار در محيطي ديگر سرد ميشود و
رنگ ميبازد همانطور كه آهن تفتيده در محيط ديگر سرد و سخت ميشود ...
استاد علی صفایی
بیخبر! بیخبر!
آنها میخواهند تو را بسازند و تو را آورده اند كه بسازند و اين است كه بزمت را میسوزانند، كه خانه ات را خراب مىكنند، كه محبوبهايت را می شكنند، كه مگر برخيزى. خرابت می کنند، تا آباد شوى. ديوارهايت را میريزند تا به وسعت برسى.
ما از هنگامى كه به دنيا آمده ايم، پستانك به دهانمان گذاشته اند و لالايى در گوشمان خوانده اند و ما هم خيال كرده ايم كه دنيا خوابگاه است و آخور است و عشرتكده.
بر اساس همين عادت قضاوت می کنيم كه عجب خوابگاه بدى و عجب رستوران درهمى و عجب عشرتكده ى ماتمزده اى.
ما با شناخت استعدادهاى عظيم خود می یابيم كه كار ما حركت است (يا ايُّهَا الْانْسان انَّكَ كادِحٌ الى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيه ؛ انشقاق،6 ) و در نتيجه هستى راه است.و دنيا كلاس زندگى است. و زندگى كوره است. و اين است كه دنيا را به غم بسته اند. و در اين كلاس هزارها زبان و هزارها پيام گذاشته اند تا هزار هزار گوش خود را باز كنيم و درسهايى بگيريم.
استاد علی صفائی حائری
لازم نيست كه ذنوب همه عوالم را داشته باشد.يك ماشين لازم نيست همه جايش خراب شود تا بايستد. ممكن است يك سيم از آن قطع شود و بايستد، يا باد چرخش كم شود و بايستد؛
همان طور كه شيطان با يك كبر زمين خورد. آدم با يك حرص زمين خورد. پسر آدم با يك بخل ذليل شد. يونس با يك شتاب ذليل شد. ما كه الحمدللَّه همه اينها را با هم داريم و احساس ندامتى هم نداريم!
به خدا قسم! خدا آن قدر غنى و حميد است، كه وقتى فقر و انكسار تو را بيند، سرشارت مىكند و اصلًا نگاه هم نمىكند كه عذر بخواهى.از تو، نه طاعت و نه عصيان، كه انكسار و شكستگى مىخرند.خدا در دلهاى شكسته جاى دارد: «انَّ اللَّهَ عِنْدَ المُنْكَسِرةِ قُلُوبُهُم». خدا آنها را در حضور خود دارد. پس بايد اين انكسار و استغاثه و به تعبير ديگر، اين اخبات تحقق پيدا كند.
در روايات آمده است كه خداوند به موسى خطاب كرد: «يا موسى! مىدانى من چرا تو را به عنوان كليم خود انتخاب كردهام؟ چون در چهرههاجستجو كردم و چهرهاى آرامتر و نرمتر و ذليلتر از چهره تو نيافتم. اين بود كه تو را انتخاب كردم.»
اينها آفتهاى ماست كه در طاعت متوقّعيم ودر معصيت نااميد؛ در حالى كه مطلوبِ از طاعت و عصيان، انكسار است.اين دل شكسته است كه محبوبيت دارد؛ «انَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوّابِينَ».
منبع:http://ashoora59.blogfa.com/post-75.aspx
برگرفته از كتاب اخبات ؛ استاد صفايي حائري
شيطان به اندازه ارزش نعمتها، در آنها وسوسه دارد و تو مىتوانى در هر كارى از مقدار وسوسه ى شيطان، ارزش و اهميت آن را حدس بزنى.
(نامههاى بلوغ ص 12)